بد است خاطراتِ آدم از یادش برود؛ بد است!

کاش آن غرور و عُجب و نخوتِ جمع شده در دماغش آن‌قدر باد نمی‌کرد که یادش برود هم‌این شش هفت سالِ قبل بود که به هزار دوز و دغل، زمین و آسمانِ خدا را به هم دوخت تا مگر به عنوانِ مأمورِ خدماتیِ روزمزد در شعبه‌ی دستِ چندمِ تشکیلاتِ عریض و طویلی که الان مسئول قسمتی از آن شده، مشغول شود و این خدا بود که خواست بلندش کند و ام‌روز به جای آن‌که موظف باشد چایِ لب‌سوزِ لب‌ریزِ لب‌دوز بگذارد جلوی رئیس، خودش رئیس است برای خودش. که اگر روزگارِ قدیمش و فلاکتی را که کشیده بود را یادش بود، چهار نوبتِ متوالی آب‌دارچیِ بی‌چاره را خم و راست نمی‌کرد و نمی‌برد و نمی‌آورد که؛ چائی‌ات کم‌رنگ است. چائی‌ات سرد بود. چائی‌ات دم نکشیده و دستِ آخر از زورِ بی‌بهانه‌گی چشم نازک کند که؛ فنجانی که توش برام چائی ریختی، لک دارد!

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *