کاش آن غرور و عُجب و نخوتِ جمع شده در دماغش آنقدر باد نمیکرد که یادش برود هماین شش هفت سالِ قبل بود که به هزار دوز و دغل، زمین و آسمانِ خدا را به هم دوخت تا مگر به عنوانِ مأمورِ خدماتیِ روزمزد در شعبهی دستِ چندمِ تشکیلاتِ عریض و طویلی که الان مسئول قسمتی از آن شده، مشغول شود و این خدا بود که خواست بلندش کند و امروز به جای آنکه موظف باشد چایِ لبسوزِ لبریزِ لبدوز بگذارد جلوی رئیس، خودش رئیس است برای خودش. که اگر روزگارِ قدیمش و فلاکتی را که کشیده بود را یادش بود، چهار نوبتِ متوالی آبدارچیِ بیچاره را خم و راست نمیکرد و نمیبرد و نمیآورد که؛ چائیات کمرنگ است. چائیات سرد بود. چائیات دم نکشیده و دستِ آخر از زورِ بیبهانهگی چشم نازک کند که؛ فنجانی که توش برام چائی ریختی، لک دارد!
دیدگاهها
“قسمتی” را “قمستی” نگاشته اید
غرض اینکه:
آدرس وبلاگم را تغییر دادم
http://madadlou.blog.ir
{این نظر اصلا تبلیغاتی نیست!!}