مادر شهید؛ قبل از آنکه مادرِشهید شود، شهید می‌شود… .

رادیو و تلویزیون چند روز بود مدام مارش عملیات پخش می‌کردند. سفره را انداخته بودم که صبحانه‌ی بچه‌ها را بدهم و راهی‌شان کنم. انگار چیزی بیخ گلویم گیر کرده باشد، هر کاری کردم نتوانستم چیزی بخورم. سفره باز بود که سروکله‌ی پرویز، خواهرزاده‌ام، پیدا شد. آمده بود خبر بدهد علی زخمی شده است. شبش خواب بد دیده بودم. خواب دیده بودم یکهو همه‌ی دندان‌هایم ریخت. گفتم «علیِ من زخمی نمی‌شود. راستش را بگو.» پرویز نتوانست سرپا بماند. وارفت کنار حوض و به هق‌هق افتاد. دوباره در خانه را زدند. بایرام که رفت در را باز کند، دیدم کوچه پر از اعلامیه و پارچه‌نوشته‌ی مشکی و حجله است.
عکس علی وسط حجله بود.
یک چیزی مثل تیر از قلبم رد شد و از دست راستم زد بیرون.
علی دیروز شهید شده بود و کسی نتوانسته بود چیزی به من بگوید. مینی‌بوس سپاه دم در بود که ببردمان برای تشییع جنازه. تا برسم جلوی بیمارستان، چند بار بی‌هوش شده بودم. آن‌قدر بی‌تابی کردم که درِ سردخانه را باز کردند و رفتیم تو؛ من بودم و فاطمه و حسین.
رفتم بالای سرش. قول داده بودم بی‌تابی نکنم. صورتش را باز کردند. کلاه پشمی سبزرنگی که پدر برایش گرفته بود، سرش بود. یک‌آن بوی خوشی پُر شد توی اتاق بی‌روح سردخانه. صورتم را گذاشتم روی صورتش… .
– – –
برشی از فصلِ از چشم مادرِ کتابِ شهید شرفخانلو.
===
روزِ علی‌اکبرهای انقلاب مبارک.

دیدگاه‌ها

  1. تکین

    تأثیر این فراز از کتاب شهید بزرگوار، خیلی عمیق بود برام… و مخصوصاً جملات بعدی‌اش… که قطعاً نمودی بوده از حقیقت «بل احیاء عند ربهم یرزقون».
    پدرجان بیش‌تر دریاب‌مان – یا نه؛ توفیق‌مان ده بودنِ بدون جسم خاکی‌ات را بیش‌تر دریابیم… همان‌گونه که «آنا» از حضور لحظه‌به‌لحظه‌ات می‌گوید…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.