حاشیه های یک اهانت

امروز دوشنبه است.اول خردادماه یکهزاروسیصدوهشتادوپنج.به ربط سیاست و امتحانات آخر ترم , بانسل سومی می اندیشم که پیک فعالیت سالیانه شان همیشه و بطور تصادفی ,خردادماه است.بچه ها میگن ساعت ۴عصر ,سر اهانت روزنامه ایران تجمع اعتراض برگزارمیشه.۴ونیم کلاس دارم.از بچه ها جدامیشم.نگران تبعات احتمالی تجمع هستند.میام دانشگاه.انگار هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته.چنذ روزه که اعتراض آرامی تو دانشگاه جریان داره….
حوالی ساعت هفت عصره.کلاسم تموم شده و من فکر میکنم تجمع هم باید تموم شده باشه.باسرویس دانشگاه برمی گردم شهر.کنار راننده نشستم و رانندهه داره با آب و تاب تعریف میکنه.پیش خودم فکر میکنم داره غلو میکنه.فکرشم نمی کنم که اعتراض از بازار تا آبرسان کشیده باشه.نزدیکای آبرسان از چند جا دود غلیظی بلنده.جلوی تالار مونسی که پیاده مون میکنه تازه متوجه میشم که دود مال حوزه ۲بسیج شهریه و اونجا داره تو آتیش میسوزه.نمی تونم مثل بچه های خوب راهمو بکشم و بیام خونه.کنجکاو میشم که از نزدیک جریان رو ببینم.
تو این فکرم که برم داخل جمعیت یا نه؟که یه آمبولانس آژیرکشون میاد و از لای جمعیت رد میشه.روشیشه ی جلوئیش به اندازه یه کف دست ,شکسته. حالا تقریبا رسیدم به فلکه ی دانشگاه که یهو میبینم جمعیت فرار میکنن به سمتی که من ایستادم.خالا خوب می تونم یگان ویژه ی پشت سر جمعیتو ببینم.چند نفر همینطور که دارن فرار میکنن پاره آجر حواله در و دیوار میکنن.


اولین گاز اشک آور شلیک میشه,جائی می افته که فاصله زیادی باهام نداره.دوست ندارم مثل اونائی که دارن در میرن, فرار کنم.تند و تند عکس میگیرم.یهو احساس میکنم که دماغم داره میسوزه و چشمام پر اشک شده.پشت بند هم سوت شلیک گاز اشک آور رو میشنوم . یه عده ترسیدن و دارن عین مور و ملخ تو هم می لولند.حالا تو این هیر و ویر بازار جماعت اهل دود گرمه.تند و تند سیگار روشن میکننو دودشو فوت می کنن تو چشمای همدیگه که اثر اشک آور رو از بین ببره.
تو تعقیب و گریز دود آلوده نمی دونم چرا یه آن به اونائی فکر میکنم که همیشه سایه وحشت بالا سرشونه و همیشه تابوی وحشت باهاشون.ملت بیچاره عراق و فلسطین ….
دود از بانک ملت داره بالا میره.فکرنمی کنم چیز ی از بانک سالم مونده باشه.بانکای دیگه میدون هم یه شیشه سالم بخودشون ندارن.
گاز اشک آور کار خودشو میکنه.جمعیت کشیده میشن طرف سه راهی گلباد.چند نفر که انگار حرصشون خاموش نشده داد میزنن: ((پمپ بنزین)), ((پمپ بنزین)), ((پمپ بنزین)) کسی محلشون نمیزاره.انگار که دیگه خسته شده باشن.اونا که میرن رد کارشون چند نفر دیگه که انگار تازه نفس ترند سر می رسند و می افتند به جون شیشه های بانک ملی شعبه گلباد.سنگ و آجر که کم میارن یکیشون میره از ساختمون نیمه کاره نزدیک به اونجا یه بغل آجر میاره ومیریزه تو دایره و بفرما میزنه.حساب همه شیشه ها رو که میرسن ,نوبت میرسه به خود پرداز بیچاره که البته به این سادگیها نمیخاد بشکنه که مجبور میشن با بلوک سیمانی حسابشو برسن. دست آخر که دیگه چیزی برا خراب کردن و شکستن نیست, سردستشون حمله میکنه به سایبان خودپرداز و اونو از جاش میکنه.همه کشیدن کنار و این چند نفر هر چی بلدن مضایقه نمی کنن . آخر سر هم برا اینکه عریضه خالی از آتیش سوزی نباشه میرن بنر سازمان فرهنگی هنری شهرداری تبریز رو آتیش بزنن که یکی از خودشون که ظاهرا عاقلترینشون هم هست داد میزنه که اون نمیسوزه,پلاستیکیه….
خسته ام .صبح تا حالا سر پا بودم .میزنم تو یکی از کوچه ها که برم خونه.یه دختره داره گریه میکنه .ظاهرش به دانشجو جماعت می خوره. یه پیرمرد داره دلداریش میده که یهو یه پسره سر میرسه و بازوی دختره رو میگیره و باخودش میبره… کجا ؟ نمی دونم!!!؟
نم نم بارون قدمهامو برای به خونه رسیدن تندتر میکنه.یه سواری پیکان نگه میداره مسیرش بهم میخوره.دونفرن که دارن از عیادت مریض برمی گردند که خوردن به پست جماعت معترض.ترافیک سنگینیه.یکیشون که انگار خیلی با عیالش تفاهم داره – یعنی اصلا زن ذلیل نیست – میخاد به خونشون زنگ بزنه و اهل منزل رو از نگرانی در بیاره و موبایلش آنتن نمیده , عین سیر و سرکه می جوشه.موبایلمو میدم بهش و بالاخره می تونه تماس بگیره و از تب و تاب می افته.پشت بند اون ترافیک هم تموم میشه .انگار …
وقتی میرسم خونه یه راست میرم سراغ خبر ۲۰:۳۰و فکر میکنم خبر امروز تبریز رو حداقل بعنوان خبر ویژه برن رو آنتن که حدسم غلطه و هیچ خبری از تجمع امروز نمیدن.خبر ۲۱ هم همینطور.می زنم بیرون و میرم کافی نت .تو سایتهای داخلی و خارجی و استکباری و غیراستکباری و … هم هیچ خبری نیست.دست از پا درازتر برمیگردم خونه و تو راه به این فکر می کنم که (( ما زیاران چشم یاری داشتیم…))
صبح , بعد نماز به زنگ تلفن دوستی از خواب بیدار میشم.باهاش قرار میذارم و از خونه می زنم بیرون.
شهر در سکوت و آرامش عجیبی فرو رفته.انگار همه از هم به خاطر اتفاقات دیروز خجالت می کشن.از جلوی بانک ملی رد میشم.چند تا کارگر که براشون اشتغال زائی شده , دارن خرده شیشه ها رو جمع می کنن
که جاش شیشه نو بیاندازن.میرسم چهارراه آبرسان.بانک ملت اوضاعش فرق میکنه.چیزی ازش باقی نمونده.جرثقیل داره لاشه خودپرداز رو که بیشتر شیبه کنده ی سوخته اس تا خودپرداز, در میاره که ببره.دوباره حس عکس گرفتنم گل میکنه … یه سریاز با باتومی که تو دستشه میاد جلو و محترمانه میخاد که عکس نگیرم…
**********************
آخر جریان هم ختم شد به دعوت استانداری برای اعتراض رسمی که بازم ملت نجیب و هوشمند آذربایجان ریختند تو خیابون و حسابشونو از اون چند تا …. سوا کردند.
خدا رو شکر این قضیه هم بخیر گذشت .اما من همچنان به این فکر میکنم که مراجع مسئول با اقدام به موقع تر خود می تونستند جلوی اینهمه ضرر و زیان به بین المال رو بگیرن…
ما؛زیاران چشم یاری داشتیم…

دیدگاه‌ها

  1. یه ...!

    دلم تنگ شهیدانست امشب
    که همرنگ شهیدانست امشب
    من از روی شهیدان شرم دارم
    که خلقی را بخود سرگرم دارم

  2. محمد

    با سلام خدمت شما دوست عزیز. متن زیبایی بود. ماجرا را به گونه ای تصویر نمودین که بنده وقاعا خود رو در اونجا احساس کردم. اما خدایی شما که در متن ماجرا بودین. به نظر شما افراد مغرض و اوباش و اشرار چند نفر بودن. و چند در صد.
    تشکر یا علی

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.