گربه

از جالبی روزگار هم‌این بس که آن دوست گرامی ما در غم نبودن گربه‌ای که به آن انس گرفته، بنشیند و یک نصف روزِ تمام اشک بریزد و بریزد و بریزد و نذر و نیاز کند به برگشتن حضرت پیشی و دست به دامن هرکه که عقلش می‌رسد بشود برای اطلاع از سرنوشت جناب گربه و وقتی آخر سر، ساعت یک ربع مانده به نیمه شب حیوان را ببیند که سُر و مُر و گنده و بی‌خبر از آن‌همه عجز و لابه و نذر و نیاز بازگشته، یک نفس راحت بکشد و خدا را صدهزار مرتبه شکر کند و صبح فردایش قصه‌ی اتفاق دی‌روز را به افتخار بازگو کند و از مهر و محبتش به حیوانات و بگوید و از فکری که به سرش افتاده که برود پیِ تأسیس NGOای برای حمایت از حیوانات سرگردان در کوچه و برزن و الخ.
و من متحیر بمانم از محبتی که به جای اهل و عیال در جان گربه‌ای سرازیر شده که اگر گوشت و دنبه و شیرش به موقع نرسد، چنگولش خط می‌اندازد روی دستی که بارها و بارها به ملاطفت، غذا گذاشته جلویش… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.