اذن جهاد؛ یا “خوش بُود گر محک تجربه آید به میان”

سخت‌ترین کار عالم این است که در معادله‌ای که مجهولاتش پر از عشقند، بگردی دنبال متغیرهائی که با عقل سنجیده می‌شوند و سوالاتت را بکشانی در دایره منطق و استدلال و اما و اگر و شاید و لابد و باید و نباید که ته‌ش نتیجه بگیری “تیر برای قلب هر آدمی ضرر دارد” و از من و همه بخواهی که مساله را عقلانی نگاه کنند؛ مساله‌ای را که اول و آخر و وسطش پر است از عشق و ندانی که “عقل را با عشق صنمی نیست و فاصله در بین‌شان دیوارهاست”.
و تهِ ته‌ش دلیل آخَرت را رو کنی که؛ اگر بنا به رفتن باشد، باید! آقا حکم به جهاد دهند و فی‌الحال که چنین حُکمی انشاء نشده، دلیل ندارد این همه جوان جان‌شان را کف دست بگیرند و بروند هزار فرسخ آن طرف‌تر از وطن‌شان، بجنگند و نفهمی که این همه جوان، رفته‌اند که کار به آن‌جاها نکشد… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.