معلمِ نیک‌کار

کلاس‌مان در طبقه‌ی اولِ یک ساختمانِ نما آجر بهمنیِ قدیمی بود تهِ کوچه‌ی باقرخان. آن سال‌ها مسجد خان را نو نکرده بودند و جلوی مدرسه‌مان، خرابه‌های مسجدی بود که می‌گفتند محل زندگی پیرمرد و پیرزنی است که بچه‌هائی را که توی مدرسه شلوغ کنند و درس نخوانند را می‌فرستند پیش‌شان که آن دو عجوز و عجوزه، بیاندازندشان توی تنور که جزغاله شوند! و عمده‌ی درسی که می‌خواندیم و مشقی که به مشقّت می‌نوشتیم از خوفِ تنور و ملاقات اجباری با آن پیرمرد و پیرزن بود… .
از پنج صفی که توی پنج ردیف دایره‌ی هم‌راستا روی آسفالت کشیده بود، صفِ بیست و هشت نفره‌ی ما، صف دوم بود و به قاعده‌ی قد، من نفر دومِ صف بودم؛ بعد از سیدحسین کبیری. قرآن و دعا و ورزش صبح‌گاهی‌مان که تمام می‌شد و آقای مدیر و ناظم، خط و نشان‌هایشان را که می‌کشیدند و حرف‌هایشان را که می‌زدند و خانم بهداشت، ناخن‌ و موی بچه‌ها را که غربال می‌کرد به ردیف و پشت سر هم راه می‌افتادیم سمت کلاس‌ها. اول، کلاس اولی‌ها، بعدش ما و بعد ما سومی‌ها و قص علی هذا… تا کلاس پنجمی‌ها که یلِ مدرسه بودند و غلبه به‌شان توی دعواها از جمله آروزهای بزرگ‌مان.


ترتیب و توالی صفوف تا جائی ادامه داشت که توی تیررس نگاه آقای ناظم بودیم و تا پا را از حیاط مدرسه به داخل ساختمان می‌گذاشتیم، کیف‌ها هوا می‌رفت و روی سر و صورت و کتف و چشم و چال هم فرود می‌آمد. آن سان که خرده حساب‌های گل کوچیک عصر دیروز با کلاس سومی‌ها و حتا گاهی پنجمی‌ها توی همان یکی دو دقیقه‌ی عبور از راهرو تا کلاس تسویه شود.
آشوبِ ما بیست و هشت نفر خیلی زودتر از باقی کلاس‌ها می‌خوابید. چون معلم‌مان زودتر از باقی معلم‌ها می‌آمد سر وقت‌مان و هم جدی‌تر از باقی آموزگاران بود. با کت و شلوار مشکی یا کاپشنِ مشکی، یا بارانی ِمشکی یا حتا پالتوی مشکی. لباسِ روئینش همیشه‌ی خدا مشکی بود و مو لای درز قانونش نمی‌رفت؛ تشویق برای یکی و تنبیه برای همه. توی راهِ کوتاهِ دفتر تا کلاس‌مان که یکی سمت راست راه پله و دیگری سمت چپش بود، اگر جیکی از کلاس می‌شنید، سرنوشت‌مان تناولِ نفری یک الی دو شلنگِ نرم بود که توی کمدِ کلاس گذاشته شده بود برای روز مبادا!
گرچه داستان شلنگ و تنبیه، یکی دو بار بیشتر تکرار نشد و سال شصت و هشت، خیلی زودتر از آن که فکرش را بکنیم آمد و رفت و امتحان سه ثلث را از ما گرفت.
با خط خوبی که داشت، جمع‌های دو رقمی و سه رقمی را یادمان داد. و نظم را. و این‌که روخوانیِ فارسیِ دوم، سهمیه بندی است و سهم هر کس اول هفته مشخص می‌شد… .
ماهی یک‌بار کلاس تکانی داشتیم تا گردگرفتن و دستمالِ نم کشیدن روی چوب و کمد فلزی را یاد بگیریم و توی خانه به مادرهامان – که یادمان داد بفهمیم!!! خیلی زحمت‌مان را می‌کشند – کمک کنیم.
کتاب قصه زیاد داشت. می‌آورد سر کلاس و برای‌مان می‌خواند.
یک روز سر کلاس علوم،تهِ دو تا قوطی شیر خشک را سوراخ کرد و نخ کلفتی را از سوراخ عبور داد و تلفن درست کرد که یادمان بدهد الیاف نخ قدرت رسانائیِ صدا دارند و بردمان حیاط مدرسه تا یک به یک برویم پای تلفنی که ساخته بود و قوطی خالیِ شیر خشک را که با نخی به آن یکی قوطی با فاصله‌ای چهار پنج متری وصل شده بود، بگذاریم توی گوش‌مان و صدایش را بشنویم و بعد از توی همان قوطی با او حرف بزنیم. و آن، روزی بود که مشق‌های ریاضی‌ام را ننوشته بودم و پای تلفن شنیدم که پرسید: «حسین! تو چرا ام‌روز مشق‌هایت را ننوشته بودی؟» و جواب را نه از توی قوطی و نه با ارتعاشات منتقله از نخ که با نگاهی که از خجالت به زمین دوخته شد دادم… .
آن قدر دوستش داشتیم که سر اسمش با بچه‌های کلاس‌های دیگر کُری می‌خواندیم؛ «نیک‌کار» و کلی پُزِ اسم معلم‌مان را می‌دادیم… .
آن سالی معلم‌مان بود که امام رفت… .
– – –
خیلی کم می‌دیدمش. آخرین بار، روز پدرِ ام‌سال توی مزار شهداء. حسابی پیر شده بود. دیگر صدای بمش را نداشت. وقتی به پاس آن همه زحمتی که برامان توی مدرسه‌ی شاهد کشیده بود، قرآنی به هدیه دادیمش، خم شدم و دستش را بوسیدم. و چه حیف که نمی‌دانستم کم از دو ماه از عمرش باقیست و ده روز گذشته از رمضان، اعلانِ مرگش را روی دیوار مسجدمان خواهم دید.
رضوان و غفران خدا بر معلمِ کلاسِ دومم؛ استاد ابراهیم نیک‌کار.
– – –
مرتبطند:
+ +

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.