هوس کار

آقا اسماعیل، آرایشگری است پیرسال که از وقتی که من چشم باز کرده‌ام و یادم می‌آید، مغازه‌اش سر گذری بود که نجاری پدربزرگم آنجا بود و ویترین و دک و پوز آرایشگاهش همان‌هاست که چشمِ کودکی من دیده است. بی حتا ذره و کمتر از ذره‌ای تغییر و اصل و فرع مغازه و اشیاء و لوازمش.
یک آینه‌ی عرضیِ قدیمیِ موج‌دار که یک ضلع مغازه را احاطه کرده و یک پیش‌خوان با دو صندلیِ مخصوص آرایشگاه که مشتری‌ها رویش بنشینند و در همه‌ی این سال‌ها فقط یکی‌شان (همان که کنار ویترین بود) مشتری به خود دید و آن یکی، با چرخشی نود درجه‌ای، رو به ویترین، مجلسِ پیرو پاتال‌های بیکاری بود که آنجا را پاتوق خودشان کرده بودند و صبح تا شام، علاف و باطل، روی آن می‌لمیدند و می‌لمند.
آقا اسماعیل که زحمت رتق و فتق امورات مربوط به ختنه و دلاکیِ اهل محل هم به دوشش بود و زحمت همه‌ی پسرهای فامیل ما را هم خود او کشیده است، از ابزارهای نوی آرایشگری، فقط و فقط موزری داشت آویزان به گوشه‌ای از آینه‌ی جلوی میز آرایشگری و در همه‌ی سال‌هائی که مشتریش بودم، الا یک نوبت، به یاد ندارم آن ابزار برقیِ پیشرو را دست گرفته باشد و موی سر و صورتی با آن چیده باشد. آن یک نوبت کذائی هم بختِ سربازی بود اهل جنوب که اصرار کرد که الا و لابد باید با ماشین سرم را بتراشی و مش اسماعیل را از رو برد. وگرنه مش اسماعیل تیغ را تا کُند نشده بود عوض نمی‌کرد و با یک تیغ ریش و سیبیل شش هفت نفر را می‌تراشید و تا یقین به کُندیش نمی‌کرد، خبری از استعمال تیغ نو نبود که نبود.
اسمِ فامیل این آقا اسماعیل هوسکار بود و برخلاف روال جاری دهه‌ی شصت، وقتی شهیدی از جلوی مغازه‌اش تشییع می‌شد، برای شرکت در مراسم، مغازه را نمی‌بست و کرکره را نیم بند می‌کشید پائین که داخل دیده نشود و حرفش مدام از شکار بود و اسلحه‌هائی که مدام روغن‌کاریشان می‌کرد و وقتِ اصلاح سر و صورت زیر لبش ترانه می‌خواند و همه‌ی اینها عقلِ کودکانه‌ی مرا وا می‌داشت که فکر کنم، هوسکاری که روی شیشه‌ی مغازه نوشته شده، نشان از سبک زندگیِ این آدم دارد و خیلی بعدتر بود که فهمیدم، هوسکار اسم فامیل آن بنده خداست و نه معرفِ سبک زندگیِ غیرانقلابی! او.
الغرض، مثل مش اسماعیل کم هستند آرایشگرانی که هنوز دک و پوز قدیمی‌شان را حفظ کرده باشند و هضم در تمدن جدید نشده باشند.
خود من هم سالها بود که دیگر رتق و فتقِ و پیرایشِ کاکُل و زلف و ریشم را به او نمی‌سپردم و خیلی وقت بود که مشتری آرایشگری از نسل نو شده بودم.
تا اینکه قصه‌ی حجِ امسال پیش آمد و داستانِ آن ماشینِ اصلاح دستی که قبل‌تر ذکرش رفت و گذرم بعد از ده بیست سال، باز به مغازه‌ی هوسکار افتاد برای روغن کاری و تنظیم آن ماشینِ اصلاح ِآلمانی.
مرا در همان نگاه اول شناخت و استادانه ماشین را در پنجه‌اش گرفت و وراندازش کرد.
فردا که برای گرفتن ماشین رفتم سراغش، گفت «اول بار سرت را خودم تراشیده‌ام. تو لابد یادت نمی‌آید. سی و چند سال پیش، حاج احمدِ خدا بیامرز آدم فرستاد دنبالم که بیا سر نوه‌ام را بتراش. یعنی سر تو را. آمدم خانه‌تان. مادربزرگت یک زیرانداز بزرگ پهن کرده بود وسط اتاق مهمان‌خانه و تو را نشانده بود آن وسط و یک بوقلمون چاق و چله داده بود بغلت که سرت با آن گرم شود و من بتوانم کارم را بکنم. کارم که تمام شد، غیر انعام، بوقلمون هم نصیب من شد… .»

و کسی چه می‌دانست که در قصه‌ی حجِ امسال، باید ذکر اسماعیل آقای هوسکار که امروز دیگر پیر شده و آن حال و هوس و حسِ آن سال‌ها را ندارد، به میان می‌آمد…؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.