در همهی سرزمینهای جدا شده از امپراتوری عثمانی، کافه نشینی یکی از عاداتِ همشکل و مشترک است. در عراق و ترکیه و سوریه. حتا در ممالک مدرنتری مثل سعودی و امارات.
مردمان این سرزمینها عادت دارند دم غروب تا پاسی از شب، صندلی بچینند جلوی کافه و قلیان چاق کنند و قهوه دم کنند و به انضمام سیگاری که مدام بر لبشان است، گعده بگذراند در قهوهخانهها و کافهها.
برخلاف قلیانسراها و قهوهخانههای ما که مدرن شده و بیشتر لمکده است تا کافه، کافههای عراق هنوز رنگ و بوی قدیمیشان محفوظ مانده و فصلی باید در فقرهی لذتی که از فضای دست نخوردهی چهل پنجاه سال پیش در آنها ساری و جاریست، بنویسی.
الغرض، در سفر اخیر و به طور کاملا اتفاقی، در شارع منتهی به حرم عباس بن علی علیهما سلام، نرسیده به عمارت شهرداری کربلا، جائی که از جلویش بارها و بارها گذشته بودم و متوجهش نبودم، متوجه قهوهخانهای شدم که دیوارهایش پر از عکسهای پرتره و قدیمی بود.
داخل شدم و سلامی دادم و اجازه خواستم از در و دیوار کافهاش عکس بگیرم. استقبال کرد. – نوعِ عراقیها از اینکه ازشان عکس بگیری استقبال میکنند. شاید به خاطر سالها ممنوعیت عکاسی و جرم بودن همراه داشتن دوربین عکاسی در عهد صدام است و یا شاید دلیل دیگری دارد، شوقشان به تصویر کشانیده شدن. بگذریم.
دیوارهای کافه پر بود از عکسهای که کمِ کمش، مال ۵۰ سال قبل بودند. خوانندههای عراقی. میدانهای معروف بغداد در دهه ۵۰ میلادی. اولین ماشین دودیهائی که وارد عراق شده بودند. بارکشی با شتر و الاغ و اسب در اواسط دهه ۶۰ میلادی. و عکسهای چهره. از شخصیتهای معروف عراق. از رئیس جمهور قبلِ حسن البکرِ بعثی. و عکس مردی جا افتاده که هی در هیبتها و لباسها و مکانهای مختلف تکرار شده بود.
تکرارش لابد تعمدی داشت و از ارادتی بود که صاحب کافه به صاحب عکس داشت. همین را هم از مردی که پشت دخل نشسته بود پرسیدم. گفت او «ابو سلام» است. از اهالی بصره؛ «شِقاوهُ شَعب العراق!» شقاوه را نفمیدم یعنی چه؟ مرد کوتاه قد و میانسالی که کنار دست دخلدار نشسته بود به لهجه عربی گفت شقاوه به فارسی یعنی… . او هم نتوانست معنیای که کلمه دارد را پیدا کند و بگوید. داشت زور میزد که مفهوم را برساند. بعد انگار چیزی در ذهنش جرقه زده باشد، گفت «یعنی مثلا طیب حاجرضائیِ شما در ایران.» گفتم یعنی لوطی؟ گفته نه! طیب بیشتر از لوطی بود. چه میگوئید بهش شما ایرانیها…؟ آهان؛ جوانمرد. عیار!»
جالب بود که مرد عراقی، از مناسبات ما به ریزی خبر داشته باشد. توجه تعجبم که شد، گفت که «من سالها در ایران زندگی کردهام. در زمان جنگ شما با بعثیها. اصلش این است که نمک پرورده ایران و ایرانی هستم.»
پرسیدم بین اینهمه عکس تاریخی از دورههای مختلف عراق در ۶۰ ۷۰ سال اخیر، چرا هیچ رد و خبری از صدام نیست؟ من زمان صدام آمده بودم عراق. همه جا پر بود از عکس و شعار و کاشیکاریهائی که رویشان یا اسم و جملات صدام بود یا عکسش. از اینهمه عکس چرا هیچی از صدام و زمانهاش ندارید؟»
سگرمههایش رفت توی هم. گفت «صدام ننگی بود که تاریخ عراق لنگهاش را ندید و کاش نبیند. نه اینجا که هیچ جای عراق هیچ رد و خبر و اثری از جلاد تکریتی نمیتوانی پیدا کنی. کسی اینجا دوست ندارد یادش بیفتد بیست سال قبل مملکت دست چه کسی بود و او چه بر سر مردم آورده بود… .»
گفتم اینها درست. اما ما در ایران شاه را انداختیم بیرون. ولی از تاریخ پاکش نکردیم. بالاخره تاریخ را که نمیشود برید!
گفت همهی اینها که گفتی درست. ولی زخمی که آن حرامزاده بر عراق و عراقی زده، چنان کاری بود که هنوز جایش خوب نشده. شاید نسلهای بعد ما، جراحت ما را نداشتند، بتوانند چیزی را که میگوئی قبول کنند… .
به چای غلیظ عراقیای مهمانم کرد و وقتی داشتم میزدم بیرون، عکس تانکهای صدام را دیدم که در سرکوب انتفاضه شعبانیه شیعیان عراق، فاتحانه جلوی حرم عباس بن علی علیهما سلام، پارک کرده بودند و سربازان بعثی روی تانک داشتند با خرابهای که بعد از حمله به حرم، از دروازهی قبله ساخته بودند، با قهقه عکس یادگاری میگرفتند… .