و ابتدا کلمه بود

اصلش برمی‌گردد به زمانی‌که قالبیاف سکان بلدیه‌ی دارالخلافه‌ی تهران را دست گرفت و بلدیه‌ی تهران، بازوی قوی‌ای داشت به اسم جریده همشهری که قدرت و مخاطب و پشتوانه‌ی مالی را همزمان داشت.

همشهری، صاحب نشریات زیادی بود که در زیرمجموعه‌اش منتشر می‌شدند که آمدن قالبیاف به شهرداری تهران، نشریات را زیادتر و محتواشان را پر و پیمان‌تر کرد.

یک تیم قویِ کاربلد و استخوان‌دار، مجموعه‌ای راه انداختند به اسم همشهری جوان که بزرگ‌ترین نقطه‌ی تمایزش با هم صنف‌هایش زرد نبودنش بود. سال‌ها هر هفته می‌خریدمش و از بای بسم الله تا تمّت‌ش را می‌خواندم. یکی دو سال حتا مشترکش شدم و اخمِ روزنامه فروش‌های شهر را به جان خریدم که از ضمائمی که برای مشترکان می‌فرستادند بهره‌مند شوم.

سال‌های اولی بود که می‌نوشتم و چاپ نوشته‌هایم در مجله‌ی محبوبم، شوق و امید و انگیزه می‌داد به‌م. یادم هست حتا یک شماره عکس‌هائی که از خانه خدا و مسجد پیامبر گرفته بودم را چاپ کردند که ذوقِ علی‌حِدّه افزود.

همشهری داستان از دل همین همشهری جوان در آمد. اولش ویژه‌نامه بود و بعد به شکل کتاب چاپ شد و دو سه شماره‌ی اولش هر شماره اختصاص به معرفیِ نویسنده‌ای معاصر داشت و سردبیرش مهدی قزلی بود. بعد دو سه شماره، سکان را به نفیسه مرشدزاده سپردند و سر و شکل مجله حرفه‌ای تر و شکیل‌تر شد و مجله افتاد روی ریل.

آن سال‌ها داستان را از صفحه‌ی بسم الله‌ش که آیه‌ای بود با موضوع داستان و قصه که طرح زیبایی داشت و ترجمه‌ی تفسیری از تفسیر روض الجنان، می‌خواندم تا پایان خوشش که طنز بود.

حتا سر علاقه‌ای که به صفحه‌ی بسم الله پیدا کردم و نثر فاخر ترجمه‌ی کتاب کریم، گشتم و تفسیر ابوالفتح رازی را یافتم و یک دوره‌ی کاملش را خریدم. و این مال پائیز سال نود بود. یعنی دقیقا هفت سال پیش.

سال بعدش، در شماره آبان یادداشتی از من چاپ شد در مجله و این باعث شد باور کنم نوشتنم توانسته به مرز مقبولیت برسد. قبل‌تر با سردبیر حرف که زده بودم گفته بود من کارِ غیراستاندارد در حوزه جنگ چاپ نمی‌کنم؛ ولو این‌که بچه‌های انقلابی از دستم دلخور شوند. حق هم همین بود که می‌گفت.

سردبیر مجله که عوض شد، متن‌ها از فخری که داشتند افتادند. دیگر دل و دماغِ سابق را برای بلعیدن کلمه به کلمه‌ی داستان‌ها نداشتم. سردبیر جدید، ترجمه محور بود. عمده‌ی انرژی مجله را صرف چاپ آثار ترجمه‌ای می‌کرد. من دوست نداشتم. اما مجله را می‌خریدم که آرشیوم کامل باشد. این را – که دوست ندارم داستان‌های غربی را- در حاشیه‌ی داستان‌هائی که چاپ می‌شد در مجله، می‌نوشتم. داستان صوتیِ همراه مجله که سالی یکی دو بار منتشر می‌شد هم به سرنوشت ترجمه دچار شده بود. اما مهم این بود که داستان هنوز ادامه داشت.

تا این‌که لابلای خبرها شنیدم که شهردار جدید تهران گفته که ماهی فلان میلیارد تومان پای موسسه همشهری می‌ریزیم و دانستم داسِ حضرات تیز شده که گیاهی از ریشه‌ در آید.

و این یک اصل مسجل است در سیاست که اهالی سیاست، درست عکسِ چیزی را عمل می‌کنند که گفته و شعار داده‌اند… . و یادم افتاد رئیس‌شان، آن سال که مست پیروزی بود گفت که من کلید آورده‌ام و با داس نیامده‌ام.

الغرض، یکی دو ماه بعدِ موضعی که شهردار تهران گرفت، مجلاتِ مفید همشهری را به ثمن بخس فروختند و مهر، آخرین ماهی بود که همشهری داستان داشت و جوان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.