رفتنِ نیم روزهام به تهران در هفتهای که به حسابی هفتهی آخر سال است و همهی عالم و آدم در تلاشند که مبادا مبادا کارِ نیمه کارهی سال کهنه به سال نو موکول شود، اگر به بهانهی کتاب و خواندن و نوشتن نبود، محال بود اتفاق بیفتد. چه اینکه اینها که شمردم همیشهی خدا برای مثلِ منی اصل و اساس و اَولیت و اُولویت داشتهاند.
بماند که بهانهی اصلیِ تهران رفتن در این بلبشویِ روزهای آخر سال که کارهای مانده از زمین و آسمان روی سرِ آدم تلانبار میشوند، ضبطِ استودیوئی متنی بود که به توصیهی دوستی عزیز برای برنامه شبِ روایتِ شبکه ۴ نوشتم و دیروز و پریروز از تلویزیون پخش شد و فایلش در چند کانال مرتبط به لطف دوستان بازنمائی شد. و آن، روایتی بود از منِ در بحبوحهی جنگ نشو و نما یافته که ارادتی بود به انقلابِ آن پیرِ روشن ضمیر که خدایش با شهیدانش محشورش کند. بحَقّه و قُدسِه.
و البته توفیقی بود زیارت دوست ارجمند و فرهیخته، جناب مسعود آقای دیانی که گپ و گفتهای سهشنبه شبهایشان ساعت ۱۱ شب در شبکه ۴ تلویزیون شنیدنی و فکر کردنی و حظ بُردَنیست.
الغرض، بودنِ بعد از ماهها در پایتخت به دیدارهای پشتِ سرِ همی گذشت که یک فقرهی آن، دیدنِ دوبارهی برادرم میثم رشیدی مهرآبادی بود در مشرق نیوز که ابتدا بنا بود به گپ و گفت مختصری حول کتابِ شبیه خودش برگزار شود و حرف رفت سمتِ نشانهها و اینکه خدا بندهاش را به دادن و ندادن نشانه در راهی که برایش مقدر کرده میآزماید و در نشانه دادن و ندادنش حکمت و مصلحت و علتی است.
با میثم که علاوه بر مرتبهی استادی و پیشکسوتی برای منِ نوپا و نوقلم در عالم نوشتن، فخرِ شهیدزادگی هم دارد و از آنهاست که رتبه بر مرتبهی شهادت پدرشان افزودهاند، زبان مشترک دیگری علاوه بر کتاب خواندن و نوشتن داریم و آن، داستان سالهای سختِ دههی شصت و فضائی است که بین شهیدزادگان حاکم بود و هست و جریانی که از آن سالها و از فردای شهادت پدرها شروع شده و تا سالهای سال بعد از این هم ادامه خواهد داشت و هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست، حرف زدیم و گپ مختصر، بدل به گفتگوی مفصلی شد به قاعدهی سه ساعتِ مدام. خدایش میثم را و جهاد و تلاشش را به قبولِ احسنش بپذیرد و او را در سعادتی که نصیبش کرده ثابت قدم بدارد و با شهیدان محشور و مانوستَرَش کند.
غرض اینکه در آن نیم روز و در خلال حرفهائی که با دوستان گفتیم و شنیدیم، نکاتی را یاد گرفتم که دوست دارم به اشتراک بگذارمشان:
- برای نوشتن از شهید یا جانباز یا هر کاراکتر دیگری که در دستهی روایتگری دسته بندی میشود، احوط این است که خودِ نویسنده آستین بالا بزند و رنجِ مصاحبه را شخصا به ضمه بگیرد و آشی هم نزند که آشپزش دو نفر است.
- نوشتن که یکی از اعلا درجات توفیق است و از شهید و حماسه و مقاومت و پایداری نوشتن که توفیقی افزونتر است، سر جای خود و لاکن انرژیِ آدمی که بلدست بنویسد، بهترست به نوشتن از موضوعی سرازیر شود که از دست کس دیگری برنمیآید. یعنی موقعیتی که انسان انحصارا در آن قرار دارد و برای آدم دیگری فراهم نیست و سوژههائی که فقط و فقط دم ِدستِ تُواَند، حیف است که خاک بخورند و هدر روند و تو مشغول به کاری باشی که از دستِ کسِ دیگری هم برمیآید!
- ما در گذرگاهی قرار گرفتهایم که ماموریت داریم گذشتهی پر از تصویر و روایت و حماسه و مقاومتمان را مستنداً گزارش نویسی کنیم برای ثبت در تاریخ. کسانی که صاحبان آن تصاویر مشعشع و خالقان آن حماسههای ماندگارند، در مدارِ دههی آخر عمرشان نشستهاند و اگر گزارشِ کار بزرگشان نوشته نشود، حماسهشان به ثمری که باید نمیرسد و کارشان بیسرانجام میماند.
- نکتهی آخر و شاید مهمترینِ آنها: اینکه اولا نسخهی بروزی از سفرنامهی حج که جامعالاطراف باشد و برای حج کردن ِامروز مناسب و مفید باشد و بقولی برخط باشد، موجود نیست و هنوز برای حج روندگانی که میخواهند قبل سفر با فضا و حال و هوا آشناتر شوند، نسخهی خسی در میقاتِ جلال و حجِ شریعتی پیچیده میشود و جای سفرنامهی روزآمد خالی است به شدت! و برای نوشتن سفرنامهای مانند سفرنامه حج یا گزارش رویداد اربعین و نوشتارهائی از این دست، در امروزِ روز لازمست کسی چندین و چند بار به مقصد سفرنامه سفر کرده باشد و فضا برایش جا افتاده باشد و هیجانش خوابیده باشد و با بوم و بر و فرهنگ و محاورات روزانه آشنا شده باشد که بتواند جای خالیِ نسخهی روزآمد از سفرنامهای برای حج یا عتبات را پر کند.
- والله المستعان!