برسان سلام ما هم

به سلامتی و دل خوش، کلاس‌های آموزشی‌مان برای حج امسال هم تمام شد و حالا حجاج منتظرالپروازند تا روز رفتن‌شان برسد و سوار طیاره عزم اقلیم قبله کنند.

رسم است کسی که به حج می‌رود، روزی را نزدیک روزهای رفتنش معلوم کند و درِ خانه‌اش را باز کند و مردم بروند به شیرینی خورانی و حلالیت طلبی و بدرقه‌ی حاجی. چند سالی هم هست که در شهر ما رسم به این سمت برگشته که ولیمه حج را قبل از سفر می‌دهند و مجلس بدرقه و شیرینی خورانی و دیده بوسی را هم در ضمن آن می‌گیرند که یک تیر باشد و چند نشان.

خلاصه این‌که در هفته‌ای که پیشِ رو داریم و البته در هفته‌ای که گذشت، مجالس شیرینی خورانی و دیده بوسی و ولیمه دادن براه بود در اطراف و اکناف شهر و به تبع خدمتی که خدا مقرر داشته به میهمانانش بکنیم، لطف ضیوف الرحمن شامل بوده و رقعه پشت رقعه و دعوت پشت دعوت داشتیم و داریم برای ولیمه و سور حج در هفته‌ای که گذشت و در هفته‌ای که پیشِ روست و همین جمعه‌ای که دیروز بود، برای وعده ناهار سه جا دعوت داشتم و متحیر بودم که کدام را بر کدام ترجیح دهم و خستگیِ سفرهای غیرمترقبه‌ای که از سه‌شنبه تا پنج‌شنبه طول کشید و برگزاری کلاس صبح جمعه هم به آن اضافه شد، بر حیرتم در انتخابِ کدام از سه جا غالب شد و هیچ‌یک از سه ولیمه را نرفتم و خوابِ ظهر جمعه را بر خوراک ترجیح دادم.

الغرض، سابق بر این، بودند پیرمردهای نازنینی که شیرینی حج را چشیده بودند و هر سال موسم حج  که می‌رسید و بانگ الرحیل کاروان‌ها که بلند می‌شد، شال و کلاه می‌کردند و پرس و جو که چه کسانی امسال مشرفند و مهم نبود زائری را که بار سفر بسته بود را بشناسند یا نه. می‌گفتند مهم این است که خدا اسم او را در صورت اسامی مهمانان امسالش نوشته و ما می‌رویم که سلام بسپریم به او که برساند به خدا و می‌رفتند و درها به رویشان باز بود و به قدر وسع و توان، هر چه می‌توانستند از ۳۰۰ ۴۰۰ حاجی‌ای که راهی بودند را می‌یافتند و قبل سفر زیارتش می‌کردند.

امروز دیگر از آن پیرمردهای پرانرژی و انگیزه کسی نمانده و دایره‌ی مراسم‌های بدرقه و استقبال حجاج، هی دارند مختصر و مختصرتر می‌شوند و جایشان را به تشریفات و تجملات و تعلقاتِ غیرلازم و حتا اسراف‌گونه داده و می‌دهند و اگر دری هم باز باشد، کسی رویش نمی‌شود صاحب‌خانه‌ی عازم حج را نشناخته، تو برود و شیرینی بخورد و التماس دعا بگوید.

شاید برای همین بود که ناظم مدرسه‌مان در ایام دبستان که آن روزها جوان بود و خط کش بلند دست می‌گرفت که حساب کار دست‌مان بیاید، دیروز پیرسال و عصا به دست و عرق‌چین به سر و نونوار کرده و از نفس افتاده، آمد حسینیه و نشست در همان کفش‌کن و هر تعارفش که کردم تو نیامد و گفت «خودت که داری می‌بینی! از تک و تا افتاده‌ام و نمی‌رسم و نمی‌شود بگردم دنبال آدرس این‌همه حاجی و بروم خانه‌شان. آمده‌ام این‌جا که همه‌شان را یک‌جا ببینم و بخواهم سلامم را به خدا و پیغمبرش برسانند.» و کهولت آن‌چنان به عضلات و استخوان‌هایش فشار می‌آورد که معلوم بود دو ساعت انتظار تا تمام شدن کلاس برایش طاقت فرساست و معلوم بود درد پا و کمر و کول را به شیرینی به جان می‌خرد که ته‌ش دیده‌ی چند ده حاجی را ببوسد و درِ گوشش بخواند «به خدا که رسیدید، سلام مرا هم برسانید… .»

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.