سفرنامه نویسیِ امروزِ روز با سفرنامه نویسیِ ده بیست سال قبل تومنی صنار توفیر کرده است. قبلتر، امکانِ اینهمه نوشتن فراهم نبود که الان هست. هرطور که حساب کنی، تایپ کردن راحتتر و سریعتر از با قلم نوشتن است و با قلم نوشتن دفتر و دستک میخواهد و جائی برای نشستن و نور کافی برای دیدن و هزار و یک امکان و بایدِ دیگر و در مقابل، تایپ با ابزارهای نوپدید و فراگیری که در همه جا در اختیار همه کس هست، جمله بستن و نوشتن را آسانتر کرده و از طرفی وقتی با موبایل یا لب تاب و تلبت بنویسی، علاوه بر اینکه داشتنِ نور و میز و صندلی زیاد مهم و لازم نیستند، در کسری از ثانیه، نوشتهات بدل میشود به یک لقمهی آماده برای تولید محتوا در فضای جهانی شدهی مجازی و شبکههای اجتماعی و طبیعتا لازم نیست مخاطب صبر کند تا کِی کتاب بشود نوشتهها و تو منتظر بمانی که آیا مخاطب، حالِ تا کتابفروشی رفتن و کتاب تو را خریدن و خواندن داشته باشد یا خیر!؟ آنهم با اینهمه بمباران بیوقفهی خبر و متن و محتوا که شب و روز از کجا و ناکجا تولید و شلیک میشود در گوشیِ همراهِ مخاطبانی که هیچ حجاب و دفاع و سپری در برابر رگبار مطالب تولید و فوروارد شده در شبکههای اجتماعی را ندارند و کتاب در این هجمه چندین و چند خاکریز به عقب تارانده شده است.
نوشتنِ آنلاین در حین سفر، علاوه بر محاسن و معایبی که بر آن وارد است و برخی را شمردم، این امکان را هم دارد که مخاطبان در لحظه، در سرما و گرما و شدت و حِدّتِ فضائی که روایتش میکنی با تو همراه و همقدم میشوند و با تو منزل به منزل و لحظه به لحظه ایاق میشوند.
الغرض، یکی از همراهانی که نوشتههای حجِ امسال را پی میگرفت و در دسته دوستان مجازی بود و زیارتش نکرده بودم، روزی در اثنای ایام حج پیام داد که یک جلد قرآن چاپ سعودی برایش بخرم و بیاورم و گفت که «هزینهاش هم هرچه باشد، میپردازد.» گفتم «قرآنهای وطنیمان مرغوبتر و نفیسترند و من جای شما بودم به همانها رجوع میکردم.» که گفت «دوست دارد یک نسخه قرآنِ خارجی داشته باشد.» قبلتر هم دیده بودم دوستانی را که مشتاق به زیارت قرآنهای سعودیاند و حکایتش حکما قصهی آش همسایه است که لابد خوش طعمتر است!
رفیق نادیده را گفتم که قولش را نمیدهم. اما اگر توانستم از قرآن هدیهای که روز آخر سفر در فرودگاه یکی یک جلد به هر کدام از حجاج میدهند، دو جلد بگیرم، یکیش را میآورم برای تو. و میدانیم که هر سال به دستور پادشاه سعودی، قرآنهائی چاپ میشود در قطعهای مختلف که اسم شاهِ آن سال رویش حک شده و نوشته که این مصحف شریف به دستور فلان بن عبدالعزیز چاپ و به حجاج آن سال هدیه میشود.
بنده خدا تا روز آخری که بُن کن کنیم و برگردیم، چند نوبت پیگیر و یادآور بود و یادم بود که حین خروج از فرودگاه، از مامور توزیع قرآن در فرودگاه دو نسخه بخواهم و دعا میکردم که مثل سال ۹۶ حال موزّع به قاعده باشد و حرفم زمین نیفتد.
این بود تا غروبِ روز آخر که رفتیم فرودگاه مدینه و تشریفات و بازرسیها و مُهر زدن به پاسپورتها انجام شد و رسیدیم به آخرین دربِ فرودگاه که قبل از سوار شدن به طیاره بود و میزی گذاشته بودند و چند نفر عرب دشداشه پوش، داشتند قرآن پخش میکردند بین مردم.
امسال قرآنِ مترجم هم داشتند بین قرآنها و البته بغیر از فارسی. ترجمه لاتین و پاکستانی و مالائی و… . و سهم ما همان قرآنهای بقول خودشان «عربی» بود. ایستاده بودم تهِ صف که کسی جا نماند و تا صف حرکت کند و از آخرین گیتِ سعودیها رد شود، در جواب حاجیهای ته صفیِ کاروان که جلو را نمیدیدند و نمیدانستند آن جلو چه خبر است و رفیقهایم بودند و شوخی داشتیم باهم، گفتم که «دارند قرآن توزیع میکنند و یکی یک جلد سهم هر نفرمان است. قرآنها را که گرفتید ببریدشان خانه و دست نخورده بگذاریدشان کنار باقی قرآنهای بالای طاقچه خانهها که سالی به دوازده ماه لایش را باز نمیکنیم و نمیخوانیم و نو نگهشان داشتهایم برای سر سفره عقد و هفت سین و مراسم بدرقهی قبلِ سفر که از زیرش رد شویم… .» و گفتم «مبادا مبادا حالا که کارمان با خدا تمام شده و حجش را به جا آوردهایم، حرفش را بخوانیم… .» و از این هجو تلخ که راست هم هست تا حدودی، خندیدیم و صف حرکت کرد و یکی یک قرآن گرفتیم و قرآن دوم را خواستم و نداد و رد شدیم تا پای تونلی که مستقیم میخورد به طیاره و اذان شد و وضو گرفتیم در همان سالن به نماز مغرب و عشاء. بعد نماز شیخ کاروان که جلوی صف بود آمد و گفت که «یکی از همگروهیها قرآن هدیهاش را پس آورده و گفته «من که نمیخواهمش. بدهش به کسی که میخواهد بخواندش.»» به ساعت نکشید که هجوی که کردم راست شد و گفتم «قضا را یکی هست که قول دادهام برایش قرآن سعودی ببرم و خداخواهی، این سهمِ آن بنده خداست.» و قرآن دوم جور شد شکر خدا.
از نمازخانهی سالن که بیرون آمدیم، یکی از زائران که قضا را روحانیِ جانبازِ مودب و مبادی آدابی بود جلویم را گرفت که «بیا قافیهی شعری را که گفتهای درست کن!» و هاج و واج ماتم برده بود که کدام شعر و کدام قافیه و کدام کشک و کدام پشم که گفت «خانمم لیچارهائی را که ته صف داشتی میبستی به ریشمان را شنیده و فکر کرده نباید قرآن را بگیرد از ماموران سعودی و حالا که همه یکی یک جلد قرآن دارند و او ندارد، بلا شده به جانم که یا برو از آن مامور سعودی قرآن مرا بگیر و یا از حاج حسین که با لیچارش مرا به اشتباه انداخته… . من هم که نه زبانِ آن عرب را بلدم و نه زورم بهش میرسد و نه دوست دارم باهاش همکلام شوم. از طرفی هم زبان تو را بلدم! هم زورم بهت میرسد! و هم، همکلامیت را هم دوست دارم. پس به هر راهی که بلدی، سهم قرآنِ خانم مرا زنده کن!»
نه راه پس داشتم و نه راهِ پیش. باید از نمیدانم کجا، یک جلد قرآن چاپ سال ۱۴۴۰ که اسم ملک سلمان رویش حک شده بود را مییافتم و میدادم به زن آقا که غائلهی دمِ رفتن بخوابد.
ظنم به یکی از دو نسخه تفسیر قرآن رفت که از موزه مکه گرفته بودم و آیات هر صفحه را با فونت کوچکتر و در پاورقی هر صفحه، مختصرا با سیاق و نگاه وهابیها، شرح کرده بودند و قصد کرده بودم یکیش مال خودم باشد و دومی را ببرم برای استادم. زبان به کار انداختم که «شیخنا! هم اکنون نیازمند یاری سبزت هستم و کمک خود تو کلید حل این مشکل است و بیا قرآن خودت را بده به عیال و به جایش یک نسخه قرآنِ مفسّر بهت میدهم که با نگاه و رای و تفسیر وهابیها آشناتر شوی و علم به علمی که داری افزون شود و هم خدا راضی باشد و هم بندهی خدا» و خدائی بود که پولیتیکم گرفت و غائلهی در حال اشتعال در دمادم آخر سفر، خوابید.
به ایران که رسیدم، پیام دادم به آن دوستِ نادیده که بیا مصحف را ببر و آمد و دیدم که میشناسمش و لب به حسرت گزیدم که بچهها چقدر زود بزرگ میشوند و سبحان همان پسرک بازیگوش و پر شر و شوری است که روزگاری نه چندان دور با پدرش میآمد به جماعت ظهرهای مسجدمان و نمیدانم کِی اینهمه بزرگ شد و قد کشید؛ قدرتیِ خدا.
مقابل قرآنی که با این توصیفات برایش آورده بودم، یادگاریای از شهید حاج احمد کاظمی برایم داد که سخت دلچسب و خواستنی بود.