انتخابات دور دهم مجلس شورای اسلامی در حالی قرار بود در ۷ اسفند ۹۴ برگزار شود که همزمان دو نفر از دوستانم داوطلب نمایندگی بودند. که یکیشان سابقهی داوطلبی در دورههای قبلی را داشت و یادم هست، یکسال مانده به انتخابات در خلال حرفهای خودمانیای که بینمان بود و هنوز هم هست، بهش گفتم که «در شهری مثل خوی که مردمش نه لیستی رأی میدهند و نه حزبی و مبنای رأی دادن و ندادن، چو افتادن اسمی سر زبانهاست، این دوره شانست برای پیروزی، بسیار بسیار کمتر از دورههای قبل است و بنظرم بهترست داوطلب نشوی و… .» دوستم اما دلائل خودش را داشت و دست آخر هم کاندیدا شد و چند روز مانده به انتخابات انصراف داد و رفت تهران.
دوست دیگرم اما، دورخیز بهتری داشت و قدمهای اولیهی خوبی برداشته بود. و از چند ماه مانده به انتخابات، نرم نرمک داشت جلو میآمد و اسمش داشت میافتاد سر زبانها. و همانطور که گفتم، خاصیت شهرهای کوچک که لیستی و حزبی رأی نمیدهند همین است؛ افتادن اسم سر زبانها. طوریکه حتا کسی نپرسد، این آدمی که همه اسمش را میبرند، تحصیلاتش چیست؟ و آیا سابقهی مدیریتی و اجرائی دارد؟ و هوادار کدام جریان سیاسی است؟ و اصلا برنامهای برای توسعه شهر دارد یا خیر و آیا این برنامه عملیاتی و شدنی است یا نه و قص علی هذا! (این البته مخصوص آن دوره نبود و تا بوده همین بوده و همین الان هم همینطورست و در انتخابات اخیر هم این فرمول کارساز شد!)
در هر حال، هر دوی این بزرگواران دوستم بودند و هر دو توقع داشتند کمکشان کنم و حتا از ستاد یکیشان هی پیغام میآمد پشت پسغام که «حالا که نمیآئی ستاد، فردا روز توقعِ یاری نداشته باش!» و حتاتر اینکه شبی از شبها دوستی از دوستان پدرم زنگ زد از تبریز که «چرا ستاد فلانی نمیروی؟» و هر بهانه و عذری که آوردم نپذیرفت و گفت حتما باید بروی!! و فردا شب دوباره زنگ زد که «چرا حرف گوش نمیدهی و دیشب هم که نرفتی!» و آن جملهی مشمئز کنندهی «اگر نروی در ستادشان، فردا برایت مشکل درست خواهد شد و پَرشان میگیرد به پَرَت و توقع نداشته باش که من شفاعتت کنم!» را دوباره شنیدم و نگو شب به شب دارند آمار میگیرند و حاضر غایب میکنند افراد را و زاغ سیاه چوب میزنند!
نرفتنم به ستادهای تبلیغاتی دلائل فراوان داشت. قابل ذکرهایش این چند دلیل که اولا: ظلمِ بالسویه عدل است! و وقتی دو دوستِ آدم همزمان به هر دلیل به وحدت نرسیده باشند و هر دو از یک گفتمان باشند و هر دو را به یک علت (دفاع از گفتمان انقلاب اسلامی) دوست داری و هر دو دارند راهِ خود را میروند و هر دوشان “من” اند و هیچکدامِ آن دو، نیممن نیست، قاعده این است که نه طرفِ آقای الف باشی و نه حامیِ جنابِ ب. که عدل و مساوات مراعات شود!
و دوما: ماندن در قالب هیئت نظارت و کمک به برگزاری بهتر و سالمتر انتخابات، هم به تحقق دلیلِ اول کمک میکرد و هم اینکه عقلِ سلیم حکم میکرد به انتخابات از دیدگاه ناظرانِ بر آن که پنجرهای ماندگارتر و فراختر و استوارترست نگاه کنم تا از باجهی محدود و ناماندگار هواداری. چه اینکه از نمدِ برندگی هر کدام از این دو بزرگوار یا هر کسی بغیر این دو تن، قبائی برای کسی مثل من دوخته نمیشد و کاسه لیسان و بادمجان دور قاب چینان، صبح روز پیروزی اجازه تنفس و حضور در شعاع ده فرسخیِ برندهی انتخابات را به بنی بشری نداده و نمیدهند.
دو سه ماه مانده به انتخاباتِ آن سال، شهردار وقت حکم معاونت فرهنگی زده بود به اسمم و در قِبَلِ آن، آنقدر کار ریخته بود سرم که به معنی واقعی کلمه، وقت سر خاراندن نداشتم. طوریکه آفتاب نزده از خانه میزدم بیرون و حوالی نیمه شب، نیمه جان میرسیدم خانه. و این، دلیل سومم بود برای نتوانستنِ رفتنِ به ستادهای تبلیغاتی و نبودن در ذیل و صدرِ کارنوالها و شوهای شبانهی تبلیغی. از طرفی خدا خواست و در ایام تبلیغات رسمی، دعوت شدیم به حضور و برپائی غرفهای در نمایشگاه بینالمللی تهران که به مناسبت هفته گردشگری و معرفی فرصتهای اکو توریسم برگزار میشد و کل هفتهی تبلیغات را از شهر خارج شدم و دو روز مانده به انتخابات برگشتم خوی و رفتم دفتر نظارت برای گرفتن لیست شعبی که بنا بود ازشان بازرسی و گزارش کنم.
و از اقبال بلند من، باز هم بدمسیرترین شعبات نصیب من بود. و وقتی حکمم را گرفتم و از روی نقشهای که به دیوار اتاق رئیس هیئت آویخته بود، مسیریابیشان کردم، به شوخی به حضرت رئیس گفتم «این مسیرهای صعبالعبوری که من میبینم مرا به این نتیجهی منطقی میرساند که؛ شورای نگهبان تصمیم گرفته تا از من یک شهید در راه نظارت نسازد، از پای ننشیند!!!»
همین هم بود. هفت شعبه که هر هفت تایش سیار بودند و بعضی از روستاهای صنادیقِ سیار، سالهای سال است خالی از سکنهاند و تنها و تنها یکی دو چوپان از کل جمعیت روستا مانده که هوای حریم مرتعِ روستا را داشته باشد که اراضیشان بلاصاحب نماند و گاو و گوسفند دهات اطراف، یله نشوند در مرتع بیصاحب و برای رسیدن به آن روستاها اصلا راه ارتباطیای وجود نداشت و باید میزدی به دل کوه و کمر.
این یک طرفِ داستان بود و طرف دیگرش پراکندگی صندوقها. فرض کن چهار صندوق در شمال خوی که راهش از جاده قدیم خوی به چایپاره و ماکو میگذرد داری و سه صندوق در حوالی صفائیه که میشود غرب خوی. نرسیده به زرآباد! و باید اقلا دو نوبت هر هفت تا را میرفتی.
به هر تقدیر تا غروب، دمار از روزگار جادههای آسفالته و خاکی و مالرو درآوردیم و شب شد.
صندوقهای سیار حُسنی خوبیای دارند و آن این است که میشود با امضا و توافق فرماندار و رئیس هیئت نظارت، ایستگاهی به ایستگاههایش افزود یا کم کرد. بعدِ غروب، رئیس هیئت نظارت توی بیسیم پیام داد که با فرماندار توافق و صورتمجلس کردهاند یکی از صندوقهای سیار برود به روستائی در خروجی جنوبی شهر. و خواست سریع بروم صندوق سیاری که ایستگاه آخرش مسجد روستای رَوند بود را بُن کن، ببرم به محل جدید التعیین.
زنگ زدم به ناظر مسئولش و ماوقع را گفتم و گفتم تا من برسم، شما صندوق و ملحقاتش را جمع کنید و صورت جلسهی تغییر محل را امضا، که زیاد معطل نشویم. گفت «من این کار را نمیکنم! روستائی که میگوئی روی کارت من نوشته نشده است.» گفتم «کتاب قانون انتخاباتی که همراه کارتت بهت دادیم را ببین. این دستورِ همان آدمیست که کارت تو را امضاء کرده!» باز قبول نکرد. گفتم گوشی را بده به نماینده بخشدار. مطلب را بهش گفتم و خیلی راحت پذیرفت.
تمرد ناظر مسئول را تلفنی به رئیس هیئت گزارش کردم که کسب تکلیف کنم. گفت «میروی به حکم من عزلش میکنی و یکی از ناظران را میگذاری جایش. از این لحظه او هیچ مسئولیت و اختیاری در شعبه اخذ رأی ندارد. صورتجلسه شمارش آرا را هم حق ندارد امضاء کند.» همین را تلفنی به ناظر مسئول متمرد گفتم و گفتم دارم میآیم آنجا اولا برای اجرای حکم انتقال صندوق و ثانیا بجهت عزل شما.
کار بیخ پیدا کرد. گرهی که میشد با دست بازش کرد با یک جملهی بیجا، کور شده بود… . بنده خدا ناظر مسئول که روزگاری معلمم شده بود، وا رفت. مرد محترم و متشخص و جا افتادهای بود و برغم برخورد بد و ناشیانهاش، خوش نداشتم در این سن و سال اینطوری با او رفتار شود.
تا برسم به روستا، دوباره زنگ زدم به رئیس هیئت. گفتم «پیام دوم شما را که رساندم، بنده خدا ناظر مسئولمان گفت که در این فاصله، کتاب قانون را دیده و متوجه شده حق با شما بوده. و گفت داریم جمع میکنیم بیائیم پائین. (روستائی که در آن مستقر بودند در دامنه کوه بود.)» و گفتم «اگر جا دارد، از تصمیمتان برگردید که این بنده خدای پا به سن گذاشته خراب نشود در جمع. بالاخره سالیان سال است زحمت چندین و چند انتخابات را کشیده و بگذارید این آخری هم به خیر و خوشی تمام شود و بعدش برای انتخاباتهای بعدی هر طور صلاح میدانید عمل کنید.»
حضرت رئیس ماند در رودربایستی و به سکوتِ نشانیِ رضایت، چیزی نگفت. رفتم “روند” و صندوق را با سلام و صلوات بردیم “امامکندی”… . به هر نحو انتخابات تمام شد و صندوقها شمرده شد و سیدتقی کبیری برندهی آن انتخابات شد و دو دوره نمایندگی موید حسینیصدر پایان یافت.