وقتی پارسال قرار شد دوباره حج بروم، فکری شدم که یادداشتهایم را منظمتر و به قاعدهتر بنویسم و باید برای این نظم خودخواسته، اهرم فشاری تعریف میکردم که مدام بالای سرم باشد تا در ساعت خاصی از روز، تعداد خاصی از کلمات را کنار هم چیده و آماده و حاضر، بفرستم برای جائی برای انتشار و سر همین، با میثمِ رشیدی مهرآبادی عقلهامان را روی هم ریختیم و بنا شد با یکی از روزنامهها قول و قرار محکم کنیم که هر روز یک ستونِ ۷۰۰ ۸۰۰ کلمهای بدهند بهم و من هر روز از حج و روزهای قبل و بعد ایام تشریق بنویسم و بفرستم و آن روزنامه چاپش کند.
هر دو معتقد بودیم که جام جم بهترین روزنامهایست که مخاطب عام هر روز و هنوز! میخواندش و بنا شد میثم باهاشان صحبت کند و قضا را در همان ایام معلوممان شد که یکی از برجستگان همان روزنامه بنای حج دارد و طبیعیست در جائی که آب باشد، کار به تیمم نمیکشد و اگر بنا به اختصاص ستون برای یادداشتهای حج است، حامدِ عسکری که دارد میرود حج را مستنداً و تصویراً روایت کند، برای این کار برای جام جم مناسبتر است.
یکی دو روز بعدش دیدم که سرظهر در برنامه «با کاروان» شبکه یک که زنده پخش میشد، در قامت مجری نشسته و از حج و کاروانهائی میگوید که دارند اندک اندک راه میافتند تا جمع مستان را دور دایرهی طواف خانهی خدا جمع کنند.
حامد که بنا بود حج را برای رسانه ملی به تصویر بکشد زودتر راهی شد و کاروان ما که مدینه بعد بود دیرتر و یادداشتهای حامد و کلیپهائی که میساخت و شاعرانگیهائی که به کار میبست، اصلا! مقدمهای شد برای سفر پارسال من. قضا را همسایهی شانه به شانهی هتلی بودیم که حامد هر شب کلیپهایش را آنجا میسازد و گفتم یکروز سرم که خلوت شد میروم سر میزنم بهش و تو بپرس مگر سرِ خادم خلوت هم میشود حین و قبل و بعدِ ایام تشریق؟
الغرض موسم حج به سر آمد و فرصت دیدار مهیا نشد و ۹۸ با همه فراز و فرودهایش، کرونائی به سر آمد و ۹۹ کرونائیتر شروع شد و نمایشگاه کتاب برگزار نشد و ناشران به فروش اینترنتی و اینستاگرامی راغبتر شدند و این وسط یکهو شنیدم که حامد یادداشتهای حجش را کتاب کرده و عدد بالای فالوئرهائی که دارد و سر و دستی که نسل کتابخوان برای خواندن آثارش میشکنند دست به دست هم دادند و با همان آگهی پیش فروش، یک چاپ از خال سیاه عربیش فروش رفت و از خدا پنهان نیست که من هم از آنهائی بودم که کتاب را هنوز منتشر نشده، پیش خرید کردم و ناشر برایم امضا شدهاش را فرستاد.
کتابی با طرح جلدی بسیار بسیار ساده که کعبه را که سایه بر مقام ابراهیم انداخته، در مرکز دارد و دورش خالیِ خالیست و تک خالِ وسط طرح جلد؛ مراعات نظیری با اسم زیبا و شاعرانهی کتاب: «خال سیاه عربی». شاید اگر کرونا نیامده بود و درهای مسجدالحرام به روی طواف کنندگان بسته نمیشد، هیچ فوتوشاپی قادر نمیشد عکس روی جلد را اینسان عالی و منحصر بفرد درست کند… . و اینهمه که از عیب کرونا گفتیم از این یک قلم هنرش هم بگوئیم!
جای این کتاب که مقدمه دارد و انصافا مقدمهی مرتبط و مربوطی است، در قفسهی کتابخوانهای مشتاقِ حج خالی بود و هرچه سفرنامه فارسی به درد بخور به مقصد حج، مال زمانی دورست که مثلا در دهه ۴۰ وقتی جلال آل احمد حج کرده و یا مال شریعتی در همان سالها و مبرهن است که سرزمین و ساختمان و ارتباطات در دهه ۴۰ خورشیدی با الان، زمین تا زیرزمین توفیر کرده است. و شاید یکی از دلائل اقبال به خال سیاه عربی همین روایت نو از سرزمین کهنِ حج است که جایش سالهای سال خالی مانده بود.
حامد و استعارهها و خاطرهها و تمثیلاتش بیمثالند و فکر نکن کس دیگری جز حامد بلد باشد تزریق فلفل به آنجای دیگرِ خروس را در ایام طفولیت طوری روایت کند که پَرش به پر سانسور نگیرد و جان کلام و عمق فاجعه به مخاطب القا شود! یا آنجا که سقیفه و تصمیمش را با واژهی “صورتجلسه” هجو میکند و تقریب به ذهن میشود تصمیماتی که امروزِ روز هم در جمع زعمای قوم اسلام گرفته میشود و کمر از اسلام دو تا میکند!
و اعتراف میکنم که تا قبل از خواندن خال سیاه عربی، دلیل دستور امیر علیهالسلام را که فرموده بود نوک قلمها را نازک بگیرید را نمیدانستم و حال میدانم که نازکی نوک قلم و نزدیکی خطوط به هم، باعث کاهش مصرف کاغذ و کمک به حفط اکوسیستم و محیط زیست است.
و بگذریم از اینکه کاش با این قلم روان و نگاه عمیق و درست و شاعرانه، مسجد پیامبر خدا به تصویر کشیده میشد و دیوارنوشتههای زیبائی که از عثمانی به یادگار مانده و وهابیت با همهی خباثتش نتوانسته به تیشه مخدوششان کند و مسجد را صاف و مسطح عین مسجدالحرام از نو! بسازد. و کاش قبل از چاپ نسخه اولیه کار را میدیدم و میگفتم به حامد که مسجد شیعیان مدینه به برکت سفر مرحوم العَمری به مشهد در دهه ۴۰ و دیدارش با مرحوم آیتاله العظمی خوئی ساخته شده و یا اینکه نشانی باغات خرمائی که امیر علیهالسلام بنا کرد و چاههائی که حفر کرد و در همان ساعت اولی که به آب رسیدند وقفشان کرد، حوالی حومهی مدینه در منطقهای به اسم “اَبیار علی” جائی نزدیک مسجد شجره است. و چند نکته دیگر که در خصوصی به حامد عسکری نازنین گفتم و شنید. و بقول خودش اصلا “بیا حرف خودمان را بزنیم” که “لاتی دنده عقب ندارد!”
راستش این است وقتی سفارش خرید اینترنتی کتاب را دادم فکر میکردم حامد متنهائی را که پارسال روی کلیپهایش خوانده را copy-paste کرده در قالب کتاب و نگو خال سیاه عربی مفصلتر از آن متنهای شیرینِ پارسال است و هی تا آخر کتاب منتظر ماندم تا از دیدار یارِ همراهی که حج را به دعای او به دست آورده و قضا را او هم مسافر قبله بود، در مکه و مدینه بگوید و تا آخرِ کار خبری از دیدار این دو دلدار درز نکرد که نکرد… .
و فصل یکی مانده به آخر که به نظرم درخشانترین بخش کتاب است و هی آدم دلش میخواهد کلام کش بیاید و به ته نرسد و هی لذت از خواندن ببرد و هی سِیر کند در تماشاگه راز و هی چرخ بزند آن حوالی و هی مدام مستتر شود… .
دست و دل و دیدهی نویسنده درد نکند که خاطرات روزهای داغ آخرین تابستان قبل از کرونا را برایم دوباره زنده کرد و برم گرداند به حوالی حرم. شاید اگر امسال کرونا نیامده بود و کاروانهای حج منصرف از اعزام نشده بودند، اینروزها اولین گروه زائران را میدیدیم که با دیدهای تر و چشمی مشتاق در سالن انتظار فرودگاه منتظرالپروازند به مقصد اقلیم قبله و دلمان هوائی میشد که کاش ما هم با ایشان بودیم و ولی، امسال دور و بر آن خال سیاه عربی خالی است و زمزم زائری ندارد که برایش بجوشد و حَجَر به ازدحام بوسه گرفتار نیست… .
و خدا را به حق آن حاجی که روز هشتم، لجام شتر را به جای عرفات سمت کربلا چرخاند قسم میدهیم که ما را از بوسهی دوباره و هزار باره به آن خال سیاه عربی محروم نکند و دورهی دوری را زودِ زود به سر آورد و طواف و تقصیر و وقوف و رمی و بیتوته را از سرنوشت ما پاک نسازد… . آمین و ناگفته معلوم است که آرزوی زیارت آن نگین شش گوشه، هر بار و همیشه، سرِ سیاههی حوائجمان بود و هست و خواهد بود حین طواف و سعی و وقوف.