شغل امن

آن روزهای اولی که کرونا آمد، کسی از اهالی سیاست گفت که این بیماری، نظم نوینی به جهان خواهد داد و دنیا را به بعد و قبلِ خودش تقسیم خواهد کرد. خیلی‌هامان این حرف را شنیدیم و نشنیدیم. یعنی متوجهِ عمق اتفاقی که در حال وقوع بود نبودیم و خیلی‌هامان هنوز که هنوزست متوجه‌ش نیستیم.

کرونا، آرایش نیروها و ساعت کار و نظمِ آمد و شد و ارتباطات هوائی و دریائی و ریلی و جاده‌ای را بی‌رحمانه به هم ریخت و افق‌های تجاری و اقتصادی و پیش‌بینی‌های مرسوم را. و حتا برنامه روزمره مردم را.

وقتی هم که در یک همچو شبِ تاری، موجی چنین حائل برخیزد که کلهم اجمعینِ چهارسوی پنج قاره‌ی جهان را به زیر کشد، معلوم است که سازمان فکسنی ما را با همه‌ی خدم و حشمش برای کرونای با آن ید طولا، رقمی نباشد و به یک چشم برهم زدن، ما را هم قاطی نظم جدیدی که خواهد ساخت بکند و دربر گیرد و ما را نیز ناگزیر از تغییر آرایش و جهت و سازماندهی کند.

آهنگ تغییر روزمره‌ها تندتر از حرکت ما بود و طول کشید که به پایش برسیم و باید برای سازمان با اتفاق مهیبی که افتاده بود، نظم نوینی تعریف می‌کردیم و یک قلم از آن نظم نو، این بود که یک نفر از بچه‌های فضای سبز را همان روزهای اول، اضافه کردیم به مجموعه سالن تطهیر که در کار تطهیر و تکفین فوتی‌های کرونائی دستِ کمک برساند به غسال‌ها و بعد که غسل تمام شد، برود کمک کند برای دفن. و بماند که یک هفته ده روز اول، کسی از فضای سبزی‌ها حاضر نبود پا به غسال‌خانه بگذارد و چه دل‌پیچه‌ها و عق زدن‌ها که پیشآمد نکرد و چه من بمیرم تو بمیری‌ها حواله نشد که از این کار معاف‌شان کنیم و آخر سر وقتی کار بیخ پیدا کرد و شنیدند حکم همان است که یکی‌تان را از بین خودتان انتخاب کنید و بفرستید کمک حال غسال‌ها، برغم این‌که وعده پاداش شنیده بودند، خواستند دست به کودتا بزنند و از سرنوشت زهیر و دوستانش که حکایتش را قبل‌تر نوشته‌ام عبرت گرفتند و ماست‌ها همان اول کار کیسه شد. اما باز هم کسی از ایشان جرأت داخل شدن در غسال‌خانه را نداشت… .

در آن روزهای سختی که بحران تازه چادر زده بود در اردوی بشر و مردم و به تبعِ همه، ما هم نمی‌دانستیم با خودمان و با بحران و با فوتی‌های کرونا چند چندیم، یکی از نگهبان‌های سابق که سر دعوائی که چند ماه قبل با پیمانکارش کرده بود و به حساب در باغ سبزی که از سود سرشار در راسته ضایعات جمع کن‌ها نشانش داده بودند، به قهر تسویه حساب کرده بود از سازمان و رفته بود در صنف ضایعات فروش‌ها مشغول تفکیک زباله بود و شب‌ها قبل از شروع کار اکیپ شهرداری برای جمع‌آوری زباله، آهن و کاغذ و پلاستیک و شیشه سوا می‌کرد از زباله‌ی دم در مردم، چندین و چند واسطه تراشید که ضایعات را ببوسد و بگذارد در همان دم در مردم بماند و برگردد سر کارش در سازمان و هر آیه و قسم که خوردیم «آقا جان! جایت نگهبان استخدام کرده‌ایم و تو بیائی باید عذر آن بنده خدا را بخواهیم و خدا را مگر خوش می‌آید؟» در گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت و دو پای سایز بزرگش را در یک کفش کرده بود که «الا و لابد، باید برم گردانید سر کار و قول می‌دهم سر به راه شوم!»

جوان پرزور و چهارشانه‌ای بود با انگشترهائی درشت در چهار انگشت دو دست با تیک خفیف عصبی حین حرف زدن که گردن به بالایش را دچار رعشه خفیف کرده بود و هنر منحصربفردش بلند کردن موتورسیکلت از زمین بود به یک حرکت  و چرخاندن آن در دورهای متوالیِ تند، دور سرش.

هنرنمائی‌ای که در سکانس‌های مختلف و لوکیشن‌های متفاوت، با حضور حضار و تشویقِ تشویق کنندگان فیلمش را گرفته بود و در اینستایش گذاشته بود و همه‌ی ۵۳ فالوئری که داشت لایک کوبیده بودند پایش! و در کامنت‌ها مجیزِ زور بازو و قوتش را گفته بودند.

خلاصه‌اش این‌که خدا به‌مان رسانده بود و گفتیم به پیمانکار فضای سبز سازمان که با پهلوان محمدِ حاجی‌لو قرارداد ببندد و دستش را بند کند در فضای سبز و قول و قرار این باشد که کرونا به کرونا، لباس مخصوص ضدآب بپوشد و برود کمک حال غسال‌ها و کارگران دفن و بعدش برگردد کل محوطه سالن و سردخانه را ضدعفونی کند و سر نترسش که حالا به سنگ هم خورده بود و بازوی پر زور و بازگشت باافتخارش به مجموعه سازمان دست به دست هم دادند و او را یک تنه، قهرمان تغسیل و تکفین اموات کرونائی کردند در سازمان. و کار تغسیل و تدفین که بخاطر جلوگیری از شیوع ویروس، دور از حضور اقوام و اقربای متوفیان باید انجام می‌شد با حضور پهلوان محمد راه افتاد و روی ریل افتاد و پست‌های اینستاگرامی و استوری‌هائی که می‌گذاشت، جان دوباره گرفتند! و ایضا کامنت‌ها و لایک‌های مکررش!!!

تا دیروز صبح. که خبر آمد علی‌الطلوع که هندل زده به موتور هوندایش که گازش را بگیرد تا سازمان، شاخ به شاخ زده به پیکان پسرعمه‌اش که باهم از قدیم کل‌کل دارند و جفت پاهایش قلم شده‌اند و اوضاع شکستگی بقدری وخیم بوده که مستقیم اعزامش کرده‌اند تبریز و روایت درست‌تر از واقعه تصادف این‌که شب قبل حادثه، پهلوان قصه ما، دم غروب جلوی قهوه خانه محل‌شان، بازوی پسرعمه را خوابانده زمین و خفتِ خاک شدنِ بازو منجر به تلافی سحرگاهی شده و عهد این وسط، ترمز پیکان بریده و با شتاب و شدتی غیرقابل کنترل رفته توی شکم موتورسوار مقابل و شده آنچه شده و این تمام ماجرا نبود و بنده خدا در آن حال نزار که دم به ساعت باید مرفین به‌ش تزریق می‌شد تا درد را تا رسیدن وقت عملش تحمل کند، هی تماس می‌گرفت با پیمانکار و مسئول مالی سازمان و من و آبدارچی و راننده و همه، که نکند جایش کسی را بیاوریم و عهد و قسم و آیه به میان که «قول می‌دهم زود خوب شوم و سرپا شوم و برگردم سر کارم و تو را جان بچه‌هایت، کسی را نگیر جای من!» و بلای بیکاری و خالی شدن جا به قاعده‌ی یک نفر، نه حدیثی بود که پنهان مانَد و مدام از دیروز پیشنهاد و آدم و سفارش است که می‌آید که جای خالی را با نفر مناسب پر کنیم! و جالب‌تر این‌که یکی از همکاران آمد برای التماس دعا که «شده بقدر یکی دو ماه که محمد زمین‌گیرست بگذاریم پسرش بیاید سر کار و قول و قسم که وقتی محمد سر پا شد، پسرش با زبان خوش بیاید تسویه کند و برود… .»

و حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم، پهلوان زخمی قصه ما با ایمو از مریض‌خانه تبریز تماس گرفت و در حال نزاری که درد همه‌ی صورتش را پوشانده بود گفت «زنگ زده‌ام صدایت را بشنوم!» و درد و بغض نگذاشت ادامه دهد و قطع کرد و معلوم بود که نگران شغل نیم‌بندیست که دارد… .

 

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.