سی و چند روز؛ عوض سی و چند سال

این یادداشت را می‌نویسم بخاطر حسرتی که از تعطیلی حج ۹۹ دارم. داغی که با هیچ آبی سرد نمی‌شود و هر هزار جهد که بکردم که مگر شمار حجاج امسال باشم، افاقه نکرد که نکرد و می‌نویسمش به شکرانه‌ی اتفاقی مبارکی که در حج ۹۸ افتاد و الاهی که مکرر تکرار شود.

همیشه و هربار که قسمتم شد بروم خانه خدا، دوست داشته‌ام عمو هم با من می‌بود. بودن با کسی که شبیه‌ترین مردم به پدرم هست برای من که پدر را ندیده‌ام، همیشه یک اتفاق ویژه بوده و هست. من و عمو در همه‌ی این سال‌ها از هم دور بوده‌ایم و بقول آنا –مادربزرگم- فلک بین‌مان جدائی انداخته و هر نوبتِ دیدار، زود و نادیده سیر سپری شده و در این‌همه سال، هیچ دو روز و دو شب نبوده که کنار هم باشیم و همیشه‌ی خدا حسرت باهم بودن در دل من و ایشان بوده و هست. اگرچه ایشان و من، از هر فرصتی که دست بدهد برای دیدنِ هم دریغ نمی‌کنیم و یکی از ایستگاه‌های ثابتِ سفرهای نیم‌روزه‌ام به تهران، تجدید دیدار با عموست.

لابد دلم ناخودآگاه و بی‌آنکه به من گفته باشد، فکر کرده بود که روزهای طولانی حج که آدم دچار گرفتاری‌های دنیا و روزمرگی‌ها نیست و کاری جز رفتن به مسجدالحرام و عبادت و اطاعت ندارد، بهترین فرصتِ باهم بودن است. طوری‌که در سفری سی و چند روزه، عوض این سی و پنج شش سال در بیاید و هی هربار که حج و عمره قسمتم می‌شد و رفتن با عمو اتفاق نمی‌افتاد و هی حسرتم قدیمی و قدیمی‌تر می‌شد. تا اسفند ۹۷ که آگهی دادند مردم بیایند در کاروان‌ها اسم بنویسند و مثل هربار به عمو گفتم که عازمم و این‌بار اما انگار قسمت این بود که ما دو تا هم‌زمان مهمان سرزمین قبله شویم و به هفته نکشید که برایش فیش پیدا کردیم و تراکنش‌های مالی اتفاق افتاد و هنوز کاروان‌مان پر نشده بود که اسم عموی من هم رفت در لیست منتظرینِ پروازِ قبله.

عمو به غیر از یک‌باری که در روزهای آخر سال ۹۷ آمد برای امضای اسناد نقل و انتقال فیشی که از وراث مرحوم رحیمیان برایش خریده بودیم، دیگر خوی نیامد و کلاس‌های قبلِ حج را. عوضش تا می‌شد برایش کتاب و جزوه و سی دی فرستادم و هربار که تا مرداد ۹۸ که عازم شدیم، پایم به تهران رسید و گوشه‌ی دنجی یافتیم، حج و مناسک و مراحل و شرایط و مستحبات و چند و چون را برایش شرح دادم و خودش هم تا می‌توانست و می‌شد، از حجم کارهایش گرفت و به مطالعه و شنیدن و خواندن درباره حج پرداخت و البته به جلسات کاروان هدهدِ حاج مرتضی باقری در تهران رفت که کلاس مستمعین آزاد حج بود و شرح عاشقی حاج مرتضی را همان ایام پارسال نوشتم و نوشتم که یک‌بار خیلی اتفاقی دیدمش وقتی داشتیم از باب علی مشرف می‌شدیم بیت.

الغرض وقت رفتن رسید و کاروان ۱۶۰ نفره‌ی ما دو پاره شد. پاره‌ی اول که من همراهی‌شان کردم و یک‌روز زودتر با پروازی که ۲۰ صندلی خالی داشت راهی شدیم و پاره‌ی دوم که ۱۴۰ نفرِ باقی و مدیر و معاون و باقی خدمه با آن آمدند. و تقدیر این بود که عمو از تهران یک‌راست بیاید دم در فرودگاه ارومیه و از آن‌جا سوار اتوبوسی شود که آن ۱۹ حاجی را از خوی آورده بود فرودگاه و برویم تو و انگار تقدیر این بود که من و عمو یک روز بیشتر باهم باشیم و یک روز بیشتر از باقی هم‌گروهی‌ها در کنار چشم سیاه زمین و بقول حامد عسکری؛ “خال سیاه عربی” اطراق کنیم. و عمو همیشه آرزو داشت اگر روزی قسمتش شود و سفر به حج کند، در جمعی باشد که کسی او را نشناسد و احرام در گمنامی ببندد و در خفا بیاید؛ بی‌آنکه چاووش خوان خبر کند و حاجی شدندش را در بوق و کرنا کند و مجلس وداع و ضیافتِ بازگشت عارفانه و دیده بوسی برقرار کند. و خدا او را در گمنامی و خفا خواند… .

و نگویم از احوال عمو در لباس حج و نگویم از این‌که او هم مثل من عاشق ترتیل زیبا و فصیح امام مسجدالحرام شد و تا می‌شد و تا توانست، فضیلت جماعت در ازدحام مسجدالحرام را به خنکی کولرهای پرزور هتل ترجیح داد و با چند یار موافق که یکی‌شان مرد میان‌سالی بود از اهالی چایپاره و آن دیگری، دامداری که هزار هزار راس دام و خدم و حشم داشت در یکانات و با مردان طایفه‌اش آمده بودند، رفیق شد و شب و روز و وقت و بی‌وقت‌شان را در کنار کعبه گذراندند و باقی ساعت‌ها را که وقت استراحتش بود به کمک کردن به ما در گرفتن میوه و دسر و صابون و تاید و دستمال کاغذی از انبار و پخش کردنش بین هم‌قطاران سپری کرد و از اعمال و مناسک که فارغ شد و حاجی که شد، به صرافت افتاد از فضیلت ختم قرآن در مکه هم عقب نماند و عینک مطالعه به چشم و قرآنِ عثمان طه به دست، با همتی ستودنی، کتاب را در کم از یک هفته دوره کرد و به شوخی می‌گفت «شده حتا اگر به روز آخر بکشد و کیف و چمدان‌ها را بار اتوبوس کنید و همه را سوار کنید، من ختمم را کامل می‌کنم و بعدش می‌آیم سوار شویم که برویم مدینه… .» و شکر که کار به دقیقه‌ی نود و قانون گل طلائی نکشید و سوره‌های آخرِ کتاب کریم را در صحن مسجدالحرام به سر کرد و اسمش رفت در لیست آن‌ها که امام باقر علیه‌السلام درباره‌شان فرمود « نمی‌میرند مگر آنکه پیامبر(ص) را می‌بینند و منزل خویش را در بهشت می‌نگرند.» و در یکی دو روز آخری که در مکه بودیم، هی بطریِ آب معدنی خالی برد به بیت و از زمزم پر کرد و برگرداند که سفارش مادرش – مادربزرگم- بود که سپرده بود «زمزم را با دست خودش از شیرهائی که داخل صحن کار گذاشته‌اند پر کن و برایم بیاور» و اتوبوس‌ها آمدند و رفتیم مدینه و روز به سر آمد و سوار طیاره برگشتیم ارومیه.

نصف شب بود که رسیدیم و عمو می‌خواست از آن‌جا برگردد تبریز و یک سر به مادرش بزند و شب نشده خودش را برساند تهران و اصرارم که «شب را برویم خوی استراحتی کن و صبح علی‌الطلوع راهی شو» افاقه نکرد و فرودگاه خلوت و سوت و کور بود و تنها تاکسیِ مانده در ایستگاه، منتظر بود که کروی پرواز را ببرد هتل و اصرار عمو را که به رفتن دید، زنگ زد دوستش را از خواب ناز بیدار کرد که بیاید فرودگاه دنبال عمو و باز بعدِ سی و چند روز دوباره جدائی افتاد بین ما و هرکسی رفت سمت خودش… .

چهار صبح بود که رسیدیم خوی. و تو بگو در مسیر فرودگاه ارومیه تا ترمینال، زنگ تلفن هم‌سفران و گزارش گیری از این‌که «کجائید؟ کی می‌رسید؟ قربانی را بیاوریم ترمینال یا بماند دم در؟» گذاشت پلک روی هم بگذارم؛ نگذاشت!!!

و یک‌راست رفتیم ترمینال. و ترمینال پر از آدم‌هائی بود که در تاریکی ظلمانی پارکینگ حجاج با نور موبایل‌ها و دسته‌ها و حلقه‌های گل به دست منتظر حاجی‌شان بودند. حاجی‌های داخل اتوبوس‌ها هم انگار که یعقوبِ هجرانِ یوسف کشیده‌ی به مصر رسیده باشند، ماشین ایستاده و نایستاده، خداحافظی از هم کرده و نکرده، در باز شده و نشده، خودشان را پرت کردند توی جمعیت و توی تاریکی و زیر نور ضعیف لامپ موبایل‌ها گم شدند در ازدحام بوسه و سلام و زیارت قبولی… . چمدان من، تهِ قسمت بار اتوبوس بود. به تجربه می‌دانستم که ازدحامِ گرفتن ساک و کیف در هیجان دیدار حاجیان با اهل و عیال بعد از یک ماه دوری، منجر به شکستن و له شدن چمدان خدمه می‌شود و امن‌ترین جا، همان باردان اتوبوس است که مجال ایجاد شود و چمدانت را برداری و بروی رد کارت.

برای این‌که علی بدخواب نشود نصف شبی، عیال و مادرم را گفته بودم نیایند ترمینال به استقبال و جمعیت که از تب و تاب افتاد و هندل شد سمت سواری‌های به استقبال آمده، چمدانم را از ته باردانِ اتوبوس کشیدم و راهم را کشیدم و رفتم سمت ایستگاه تاکسی و مگر تاکسی‌ای بود در آن ساعت صبح؟

در خنکای سحرگاهی ماهِ آخر تابستان، تنها و یله، با صدای سایش چرخ‌های چمدان روی آسفالت سرد ترمینال، راهم را گرفتم که کِی برسم خانه و دوش بگیرم و ۸ نشده، لباس عوض کنم و بروم سرِ کار… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.