برای گرفتن تصمیم در موضوعی، هم باید از تجربههای قبلی و راهی که طی شده تا رسیدهایم به اینجا، هم باید استفاده کرد و هم باید استفاده نکرد!
باید از تجربهها استفاده کرد چون تجربه را تجربه کردن و آزموده را آزمودن خطاست. و باید استفاده نکرد، چون اگر تجربه، محصول قابل دفاعی داشت، کار به اینجا نمیکشید که آیا دوباره راه را از نو برویم یا نه! و این یعنی باید آنقدر تجربه! داشته باشی که بفهمی از کدام تجربه باید استفاده کنی و از کدام نه! پیچیده شد؟ عرض میکنم!
بعد از آنکه جابر با جعبه شیرینی به انضمام درخواست همکاری آمد سازمان و پشت بندش معاون شهردار زنگ زد به شفاعت و سفارشش، موضوع جابر و جزئیاتش برایم جالب شدند. درخواستش را گرفتم و گفتم بنشیند و فیالمجلس جعبه شیرینی را باز کردم و با آوردهی خودش از او پذیرائی کردم و خواستم بگوید چرا همکاریش با سازمان به نتیجه نرسیده و نصفه و نیمه مانده و الان به چه کاری مشغول است و الخ.
انگار که داغ دلش تازه شده باشد، ساعتی پشت سر مدیر قبلیِ اینجا بد گفت و گفت تا رسید به آنجا که «اصلا قضیه آنطور نبوده که به عرض مدیر سابق و البته شما رساندهاند و او فقط داشته یک بند خالی مانده از فرم گواهی فوت را پر میکرده که بستگان میت فردا روز بابت خالی ماندن آن یک قسمت ناقابل، حین گرفتن گواهی حصر وراثت به مشکل نخورند و کاش دستش میشکست و خوبی نمیکرد و اصلا خوبی به کسی نیامده… .» حرفهای دیگری هم زد و عمدهاش حول این نکته بود که «هدف ما جلب رضایت شماست و دیگران هرچه میگویند؛ … میگویند!»
ساعتی بود و هی این پا و آن پا میکرد و هی آسمان میبافت به ریسمان که مگر روضههائی که میخواند از ظلمی که به او و خدمت صادقانهاش شده، اثر کند و دلِ همچو سنگِ من به آبِ چشم او نرم شود و نمیشد! بدگوئی پشت مدیر سابق را که موثر ندید، شروع کرد به رو کردن ورقهای دیگرش. یک دور اسم تمام رفقای صمیمی مرا آورد و هی بعد هر اسم، از تلفنش شمارهی آن دوست را نشانم داد که «اگر خواستی همین الان زنگ میزنم با دوستت حرف بزن که او سفارش مرا بهت بکند» و بعد از تمام شدن لیست دوستان، وارد لیست مدیران و روسا و مقامات قضائی و دادستان و قاضی شعبه یک و دو و سهی دادگاه عمومی و کیفری و انقلاب شد و اسم و رسم روسای پاسگاههای شهری و روستائی و کاغذهائی را از کیفش در آورد که با مُهر و سربرگ پاسگاه روستای فلان، فرمانده پاسگاه از زخمات و خدمات جناب جابر تقدیر و تشکر به عمل آورده بود.
موضوع داشت جالب میشد. هم از این چشم که جابر میدانست با من باید از چه دری وارد شود که نتیجه بگیرد و هم اینکه با خشاب پر آمده بود پیشم و قبلش یک دورِ کامل دور و بریهای مرا رصد کرده بود و میدانست رفقایم کیها هستند و از کدامشان حرفشنوی دارم و هم از این باب که بین مقامات و روسا و قضات، کیا و بیائی دارد برای خودش و رفیق فابریک فلان بازپرس و فلان افسر تحقیق و فلان دادیارست! و همهی اینها را داشت رو میکرد بخاطر باز شدن گره کارش در گرفتن جواز حمل میت! فقط این وسط چیزی بود که نمیتوانستم درکش کنم و آن اینکه برای بدست آوردن شغل نه چندان جذابی مانند نعشکشی، آیا نیازست این حجم از ارتباطات را در این سطح برقرار کنی؟
مَخلص اینکه ساعتی بود و هر آن تیر که در ترکش داشت رها کرد و تیردان از تیر خالی کرد و وقتی دید جواب رد یا قبولی نمیخواهم بهش بدهم، دو دست به سینه گذاشت و اجازه مرخصی خواست و عقب عقب رفت تا درِ خروجی سالن.
وقتی رفت، علی، همکار مالی سازمان آمد و خواستم در فقره جابر باهم حرف بزنیم. اطلاعات جالبی داد که هیچ ردی از آنها در پروندهای که داده بود بخوانم نبود.
مثلا اینکه جابر توی بیمارستانهای خوی دوست و رفیق زیاد دارد. از نگهبانی دم در گرفته تا بخش بستری و ICU. کارش این است که هر روز یکی دو بار میرود توی ICU و بستریهای روی تختها را به چشم مشتری از نظر میچرخاند که ببیند حال چندتایشان وخیم است و حال چندتایشان نه! و به عبارت شفافتر، کدامشام مردنیاند و کدامشان نه! و بعد میرود سراغ بچههای خدماتی بخش و قول قبلیش یادآوری میکند که قرار گذاشتهاند در ازای یک انعام چرب و چیلی که بهشان میدهد، وقتی مریض تخت ۲ ریق رحمت را سر کشید، خدماتیها بعد از آنکه تخت و مریضِ فوت شده را جمع و جور کردند، شماره جابر را بدهند به بستگان متوفی که میت با نعشکش او منتقل شود به مزار!
یا اینکه رفته سربازهائی که همراه گشت پلیس راه میروند سر صحنهی تصادفات جادهای را شناسائی کرده و همین قرارداد را اینبار در ازای یکی دو کارت شارژ ایرانسل، با سربازهای همراه گشت بسته که اگر به صحنهای رفتند که تلفات داشته باشد، سرباز تندی شمارهی او را بگیرد یا بدهد به افسر مافوقش که زحمت انتقال جسد به مزار بیفتد گردن جناب جابر!
علی که حسابدار و البته آچار فرانسهی سازمان بود جریان جالبتری هم تعریف کرد: شش ماه قبل، صبح یکی از روزهای داغ خرداد ماه، تصادفی در جاده قطور که میرود سمت مرز ترکیه، اتفاق میافتد و دو نفر در دم جانشان را از دست میدهند. مصدومان با آمبولانس هلال احمر به بیمارستان منتقل میشوند و برای انتقال اجساد، زنگ میزنند به جناب جابر. جنابشان در آن ساعت راهی ارومیه بودند برای بردن جنازهای که باید کالبدشکافی میشد در سالن تشریح پزشکی قانونی مرکز استان. به کسی که بهش زنگ زده بود میسپارد یک طوری قضیه را کش بدهید که بروم ارومیه و برگردم. این بروم ارومیه و برگردم اقلش کار سه ساعت است. بماند که باید یک ساعت به این سه ساعت اضافه کنی بابت معطلی تحویل جسد و انجام کارهای اداریش. خلاصه اینکه حاضران در صحنه تصادف، شماره جابر را میدهند به بستگان دو متوفا و میروند پی کارشان و تصادفیهای بخت برگشته و همراهان، تا جابر از خوی برود ارومیه و برسد و کارش را انجام دهد و برگردد میمانند زیر ظل آفتاب تا حوالی ساعت ۳ عصر! ساعت ۳ بوده که دیگر طاقت همراهانِ بالای سر جنازهها طاق میشود و از ۱۱۸ شماره سازمان را میخواهند که زنگ بزنند به داد و بیداد و هوار و فحش و فضیحت که فرستادن یک ماشین نعش کش به ۲۰ کیلومتری جاده قطور شش ساعت باید طول بکشد؟ و همکار ما بیخبر از همه جا جواب داده که اصلا چنین موردی به ما گزارش نشده و بلافاصله نعشبر را فرستاده سر صحنه تصادف و رسیدن ماشین سازمان همزمان شده با رسیدن جابر و دعوا اینبار سرِ این بالا گرفته که جابر جلوی سوار کردن جنازهها پشت ماشین سازمان را گرفته بوده که؛ «این دو نعش مال مناند! چون پاسگاه اول به من گفته و حالا باید با ماشین من بروند مزار!»
قصه جابر داشت جالب میشد. پروندهاش را که دقیقتر خواندم، رسیدم به اینجا که سر داستان جعل دستخط پزشک، مشتش آنجا باز شده که در بخش «علت فوت» خواسته بنویسد (ایست قلبی) و به لاتین نوشته «stop hart» یعنی heart را hart نوشته و این گاف را جلوی هر کوری که بگذاری میفهمد که هیچ پزشک بیسوادی پیدا نمیشود که املای صحیح قلب را به انگلیسی نداند!
و باز جای این سوال برایم باقی ماند که با این اوصاف و با این علم که جابر در گواهی دست برده و با اینکه پزشک صاحبِ مُهر و امضا، توبیخ و تعلیق شده، چرا کسی حتا پلک جابر را فوت نکرده؟