یکی دو هفته از آمدنم به سازمان گذشته بود و کمکم داشت سیل پیامهای تبریک به مناسبت انتصاب به جا و شایستهی اینجانب به سمت مدیرعاملی سازمان فرو مینشست که موجی از تماسها و سفارشها مبنی بر اینکه «هوای جابر ما را داشته باش!» از اطراف و اکناف بلند شد. و جالبش اینکه جابر، جابرِ همهی کسانی بود که برای سفارش کردنش زنگ میزدند و ما با یک جابر وسیع و مهمی طرف بودیم که منسوب به خیلیها بود!
از رئیس اداره راه و شهرسازی بگیر تا آقا جمالِ آرایشگر و میوه فروش سر گذرمان و تا حتا آخوند فلان روستای مرزی که چهار سال پیش در انتخابات مجلس، وقتی رفته بودم برای سرکشی از صندوق اخذ رای در مسجدشان پَرم به پرش مالیده و من همچنان متحیر و بیپاسخ به این دو سوال که «اولا این آدم که نه سواد درست و حسابی دارد و نه منصب و مقام و رتبهای، اینهمه آدم را از کجا میشناسد و از کجا اینهمه بلدست ارتباط گذاشتن را و از کجا میداند من با کی رفیقم که عهد برود سروقتش که او به من زنگ بزند و سفارشِ کار این را بکند و ثانیاً مردهکِشی مگر چه آش دهن سوزیست و چقدر عایدی دارد که جابر دارد بخاطرش اینهمه به آب و آتش میزند؟»
این وسط به رغم اینکه نه جواز حمل اموات داشت و نه خودروئی استاندارد، راه به راه از صحنه تصادف و ICU بیمارستان جنازه بُر میزد و میآورد سازمان و اخیرا یک آپشن بهش اضافه شده بود و آن اینکه ترجیح میداد متوفای شهرستانی حمل کند تا مردههای شهر خودمان را. چرا؟ عرض میکنم!
مقصد دفنِ متوفائی که همشهریمان بود، طبیعتا قبرستان شهر است و کسی نمیآید میتش را ببرد در شهر و روستائی دیگر دفن کند و این مقصد، دستِ جابر را در بُر زدنهایش رو میکرد و هر بار که جنازه میآورد سازمان، با اخم و تخم و تذکر و توبیخ ما مواجه میشد و اعصابِ طرفین خورد. حالا اگر این مقصد تغییر میکرد و جسد به جای مزار خوی به مقصد چایپاره و چالدران و ماکو و سلماس حمل میشد، سازمان از اساس دور زده میشد و جابر به مقصود خود بهتر میرسید.
حالا این گزینهی اخیر را کی و کجا کشف کردم؟ داستان دارد! یک روز عصر که بیخبر از همهجا داشتم توی خیابان امام (محله خیابانی) میرفتم برای خودم، متوجه آریسون معروف جابر شدم که پشتش به خط درشت نوشته بود (بخش خصوصی جابر) و زیرش شماره همراهِ ۰۹۱۲اش را. گیر کرده بود توی ترافیک عصرگاهی داشت میرفت سمت محله امامزاده که یکهو تلفنش زنگ خورد و بعد از اینکه خیلی کوتاه و مختصر جواب تلفن را داد، دست کرد از توی داشبورد ماشین، چراغ گردون را درآورد و سیمش را دراز کرد و گذاشت روی سقف ماشین و آژیر ماشین را روشن کرد که ماشینهای جلوئی برایش راه باز کنند. خیلی فاصله نداشت تا بیمارستان قمر و راه که برایش باز شد، دیدمش که صاف رفت جلوی بخش تحویل اجساد بیمارستان نگه داشت و پیاده شد و رفت تو برای تحویل گرفتن جنازه. من هم راهم را کشیدم و رفتم.
صبح فردا لیست متوفیانِ از عصر تا صبح که آمد توی کارتابلم، هیچ نشانهای از جسدی که جابر از بیمارستان برداشته بود، نبود. قانون به ما تکلیف کرده که سیاههی درگذشتگان را در عرض کمتر از ده روز به اداره ثبت احوال تحویل بدهیم و حالا یکی از شمارگانِ مردگانِ دیروز معلوم نبود کجاست و این معما را جابر ساخته بود.
درستی و همخوانیِ آمار درگذشتگان و علت فوتشان امر بسیار مهمی است. چه بسا کسی در اثر نزاع یا خشونتی از دنیا برود و بیآنکه از کسی خبر از جنایتی که واقع شده بود داشته باشد ببرند و مقتول را خاک کنند و یک لیوان آب هم روش و خونش پایمال شود. برای همین است که قانونگذار، مجاریای تعریف کرده تا همهی اجساد بدون معاینه و صدور جواز دفن، به خاک سپرده نشوند و هر ماه، آمار تطبیقیای در میآید از فوت شدگان در بیمارستانها و خانهها و صحنههای تصادف و یا محلهائی که در آنها جرم منجر به قتل اتفاق افتاده باشد و جلوی اسم هر متوفائی، علت فوتی که پزشک معلومش کرده نوشته میشود.
از بیمارستان آمار گرفتم و معلوم شد، متوفائی که دیروز افتاده به تور جابر، مردیست میانسال از اهالی چالدران. از همکاران چالدران هم که پیگیر شدم، گفتند که جنازه را تطهیر و تغسیل و تکفین شده تحویل گرفتهاند و این یعنی اضافه شدنِ یک مجهول دیگر به معادله! و باید معلوم میشد آیا جناب جابر مجهز به سیستم غسالخانهی سیار هستند که میت شهرستانی را شسته و رُفته، درب قبرستانِ مقصد تحویلِ صاحبِ مرده میدهند؟
چه دردسرتان بدهم، مدتی گذشت تا معلوممان شد که جابر با یکی از غسالخانههای روستائی در اطراف خوی قول و قرار گذاشته که هر از گاهی در ازای حق و حساب و شیرینیای تپل، جنازههای شهرستان برو را ببرد آنجا و ور دست غسال پیرِ روستا و زنش، میت را تجهیز کنند تا جنس خدماتی که ارائه میدهد به تمامه جور باشد و مو لای درز خدمات بخش خصوصی جابر نرود! بماند که این دور زدن باعث میشد فوتِ آن متوفا در هیچ دفتری ثبت نشود و آمار بیمارستان و آرامستان با هم نخوانند و هزار و یک عیب و علت دیگر که به یک قلمش چند سطر بالاتر اشاره کردم، تولید شود.
تقریبا هفتهای نداشتیم که یک بامبول جدید از جناب جابر نبینیم. داشتم به محدود کردنش فکر میکردم و به اینکه کاری کنیم تا مُجاب شود بیاید زیر نظر و عَلم سازمان کار کند و این شکلی هم باری از دوش ما برداشته میشد و هم کار و بار او میافتاد توی مجرا و کانال. اما جابر بنای ناسازگاری داشت. نمونهاش داستانی که سرِ تشییع کارگر داربست که سر ما آورد.
آن سال اربعین، یکی از خیرین خوئی موکبی در کربلا راه انداخته بود برای اسکان و پذیرائی از زائران سیدالشهداء و از آنجا که ما خوئیها تعصب داریم روی اسم خوی و تا میشود و میتوانیم از کارگر و امکانات و بازار و افراد خوئی برای راه انداختن کارمان استفاده میکنیم، خیّرِ صاحب موکب، همه تجهیزات و خدمات و اطعمه و اشربه و عوامل و کارگران و حتا میلههای داربست را از خوی بار زده بود به مقصد کربلا و از قضای روزگار، روز فردای اربعین که داشتند داربستها را باز میکردند که برگردانند خوی، یکی از کارگرها از آن بالا سُر میخورد و ضربه مغزی میشود و بعد از چند روز بستری در بیمارستان کربلا، به رحمت خدا میرود. موسسه خیریهای که صاحب موکب بود برای جوان فوت شده سنگ تمام گذاشت و اطلاعیه داد که مراسم تشییع باشکوهی برایش میگیرد. جسد را از عراق یک روز قبل از تشییع به سردخانه ما منتقل کرده بودند و قرار بود روز تشییع برش گردانند شهر که بعد از تشییع و اقامه نماز، در مزار دفن شود.
صبح که داشتم میآمدم سازمان دیدم آمبولانس بیماربر جابر جلوی سردخانه است. پرسیدم گفتند «آمده جنازه را ببرد برای مراسم تشییع» حسابی هم سر و روی آمبولانس را گلایل و روبان مشکی چسبانده بود.
قانونا آمبولانسهائی که برای حمل بیمار تجهیز میشوند، حق حمل جنازه را ندارند و اگر بیماری وسط راه انتقال در آمبولانس از دنیا برود، راننده مکلف به توقف و انتقال جسد به خودروی حمل جنازه است. حالا همهی اینها را جابر از بر بود ولی سر اینکه خوشخدمتیای به صاحب خیریه کرده باشد و ببردش زیر دِین، داده بود آمبولانس را گل و بوته زده بودند و رفته بود پیش پیشکارهای صاحب خیریه که بگذارید در این کار من هم سهم کوچکی داشته باشم و از همین منفذ میتوانست فردا روز کارش را پیش حاجیِ خیّر جلو ببرد.
با ماشین رفتم جلوی دکه نگهبانی و به نگهبان گفتم جنازه را تحویل آمبولانس نمیدهید و کج کردم سمت ساختمان خودمان و هنوز درِ پارکینگ باز نشده بود که پیشکارهای صاحب خیریه زنگ پشت زنگ که «چرا نمیگذاری جنازه را تحویل بدهند و کلی آدم الان معطل جنازهاند و ملت ریختهاند جلوی مقبره شیخنوائی برای تشییع و فلان و فلان و فلان…» و شنیدند که «کار جابر غیرقانونی است و خودش هم میدانسته و میت با خودروی حمل اموات میآید به مراسمتان… .» و هر واسطه و تماسی که بعدش انجام شد، افاقه نکرد که نکرد و میت را با ماشین مخصوص خودش فرستادیم رفت و نیم ساعت بعد دیدم راننده بخت برگشتهی نعشکشمان را که با سر و روئی خونین و مالین و چشمانی اشکبار آمد سازمان.
و قصه به اینجا ختم به بد شد که جابر دید تیری که برای ارتباط با صاحب خیریه رها کرده، دارد میرود که به هدف نخورَد، پس پا تند کرد و قبل از ماشین ما رسید محل تشییع و جنازه را که کشیدند بیرون تا روی دست تشییعش کنند تا محل اقامه نماز، رفت و فیالمجلس رفقای داربست بندِ متوفای در حال تشییع را تحریک کرد که «من برای دوستتان ماشین آماده کرده بودم و گل و گلایل و روبان بستهام. آن ماشین که جنازه را باهاش آوردند در شأن اینهمه جمعیتی که آمدهاند برای تشییع یک خادم امام حسین (علیهالسلام) نیست. غیرت کنید و نگذارید رفیقتان را با ماشین در پیت ببرند مزار… .» و از جابر به یک اشاره و از داربستچیها به سر دویدن و ریختن سر راننده بختبرگشته سازمان و یک فصل دعوا و دعواکشی و آچار و لوله هوا کردن و خورد و خمیر کردن رانندهی ما و بُر زدنِ جنازه و تحویلش به جناب جابر که با آمبولانسِ تزئین و تجهیز شده، تشییعش کنند تا مزار… .
دیدگاهها
کم کم دارم عاشق جابر میشم
حاجی هوای جابر ما رو داشته باش