آگهی مزایده یعنی خبر دادن به طالبین که آی ملت چه نشستهاید که فلان جای دولتی، میخواهد فلان کالایش را بفروشد و یا مثلا فلان خدماتش را واگذار کند به غیر. و آگهی، ملت را و ملت، هم را خبر میکنند و مشتریها صف میبندند و لج و لجبازی بقول “خان خله”ی “روزی روزگای”، سر قیمت دادن شروع میشود و همه اینرا میدانند که قیمت کارشناسی یعنی قیمتی که با فیِ بازار تومنی صنار توفیر دارد و برنده شدن در مزایده دولتی یعنی رفتن مستقیمِ نان در روغن و سر همین سودهای سرشارست که خلقی سر و دست میشکنند سرِ برنده شدن در مزایدات دولتی و شغل شریفشان شرکت در مزایدهها و مناقصههاست.
آگهیهای مزایده و مناقصه، قبلا در روزنامهها درج میشد و در مطبوعات محلی و نسخههائی هم تکثیر میشد که با سریش چسبانده شوند به در و دیوار شهر و حالا امروزِ روز که چاپِ کاغذیِ مطبوعات و اعلانات دارد میرود که قاطی باقالیها شود، ادمینهای گروههای تلگرامی و اینستاگرامی پرنفوذ، پذیرای آگهیها هستند که در ازای مبلغی، اعلان ما را اعلام کنند از رسانهی فجازیشان و یقین دارم اگر به شیوه سنتیِ درج آگهی در هفته نامه و روزنامه و چسباندن اعلان در دیوارهای شهر بسنده میکردیم، روح هیچکدام از رقبای سفت و سخت مسلم خبردار نمیشد که سازمان، هلوی آمادهی رفتن به گلوی دکه حجاری را به مزایده گذاشته و تلگرام کار خودش را کرده بود و حدود ۳۴ پیشنهاد به دبیرخانه سازمان واصل شده بود!
ساعت بازگشائی پاکتهای حاوی پیشنهاد، ۱۰ صبح بود و اعضای کمیسیون معاملاتی سازمان را دعوت گرفته بودم که صبحانه را دور هم باشیم و بعد از تازه کردن نان و نمک، برویم سالن کنفرانس به بازکردن پاکتها و معلوم کردن برندهی این مارتنِ سه ماهه. همکارانی که بیرون از سازمان و در شهرداری، مسئولیت دارند و همزمان عضو کمیسیون ما هم هستند.
اما مسلم بیآنکه خبر داشته باشد صبحانه را دورهمیم، نگذاشت یک لقمهی خوش و یک جرعه آبِ گوارا از گلوی هیچکداممان پائین برود. بسکه هی از ۸ صبح یا زنگ زد به یکیمان و یا پیام داد و البته نمیدانست که دور همایم و داریم به او که میخواهد تک به تک ما را به نفع خودش بخرد! دسته جمعی، نگاهِ از روی تبسم میکنیم! یعنی که یعنی!
الغرض ساعت ۱۰ شد و همه ۳۴ صاحب پاکت آمدند داخل سالن کنفرانس و عظیمزاده همه ۳۴ پاکتِ لاک و مُهر شده را آورد گذاشت روی میز جلوی اعضای کمیسیون. قیمت پایهای که کارشناس معلوم کرده بود یک میلیون تومان بود و نوع قیمتهائی که از داخل پاکتها درآمدند هم حوالی همان یک میلیون وول میخوردند؛ ۱٫۳۰۰، ۱٫۵۰۰، ۱٫۱۰۰ و… .
از توی یکی از پاکتها قیمت ۶ میلیون تومان درآمد که با قرائتش ماستِ همه کیسه شد! کسی به اسم جلیل که با بردارش در خیابان منتهی به قبرستان قدیمی مغازه حجاری داشتند و کار و بارشان سکه بود، زده بودند زیر میز بازی و قیمت شش برابری نوشته بودند روی برگه مزایده. پیش خودم گفتم «همه رشتههای مسلم را پنبه کرد این ۶ میلیون جلیل…» اما مسلم به نگاهی عاقل اندرسفیه داشت جلیل را تماشا میکرد و لابد قیمتی بالاتر داده بود و یا قرار بود در لحظات آخرِ جلسه قرائت و اعلام برنده، اتفاقی دیگر بیفتد… که نه ناخنش را میجوید و نه دست و پایش گرفتار رعشه بود.
پاکتهای مسلم، آخرین پاکتها بودند و پاکتهای قبلِ او، با اعدادی حول و حوش همان یک میلیون تومان باز شدند و نوبت رسید به پاکتهای چهارگانه مسلم.
پاکت اول خالی! پاکت دوم خالی! پاکت سوم که به نام برادرش بود با رقم ۹٫۴۵۰٫۰۰۰ تومان و پاکت آخر که اسم خود او رویش حک شده بود با عدد نجومیِ ۱۲ میلیون تومان! کار از سنگکوب و تعجب و انگشت حیرت گزیدن و صیحه کشیدن و اینها گذشته بود. این کار مسلم معنیای غیر خودکشی نمیداد و مسلم اما بیخیال و فارغ از همه جا، فنجان چای داغی که عظیمزاده جلوی او و همه حضار گذاشته بود را سر کشید و بلند شد و تعظیمی به جمع کرد و رفت بیرون.
جمعِ لحظاتی که رفت و برگشت به دقیقه نکشید و پایش را تو نگذاشته از بالا زنگ زدند که نتیجه مزایده را بدانند! گفتم «لیست قیمتها را میخواهید یا اسم برنده را؟» و شنیدم که «رقمها را بخوان» و ارقام را که خواندم دستور رسید که «صورتجلسه کنید: چون مبلغی که بعنوان بیشترین رقم از پاکت درآمده است با قیمت کارشناسی اختلاف فاحش دارد، مزایده باطل و آگهی تجدید خواهد شد!» یعنی همهی سه ماه جنگ اعصابی که با مسلم و لابیها و لابیگرهایش داشتیم؛ کشک! و روز از نو و روزی از نو… . یعنی که یعنی!
کوفتههای داخل دیگِ مزایده داشتند قُلِ آخرشان را میخوردند که همه یکهو وا رفتند… . لابد یک چیزیشان کم و زیاد بود… نمیدانم!