نا

از او فقط اسمش را بلدم بودم؛ شهید صدر. اسمی که با جوهر آبی و قلمی درشت نوشته شده بود روی تابلوی مدرسه‌ای ابتدائی، درست روبروی مصلای شهر که با یک پله اختلاف، رقیب مدرسه ما به حساب می‌آمد و همیشه خوف از این داشتیم که بچه‌های آن‌جا در مسابقات علمی و فوتبال و اذان و سرود و نمی‌دانم چه، از ما جلو بزنند.

بعدها فهمیدم که اسم کوچک آن شهید، سیدمحمدباقر است و طول کشید بفهمم عراقی‌ست و خیلی سال بعد، در سال‌های اول دهه هشتاد، وقتی در شبی پائیزی که صدام تازه ساقط شده بود و ما مهمان ناخوانده‌ی یکی از آیت‌الله‌های ایرانیِ اخراج شده از عراقِ عهد صدام و ساکن قم بودیم ذکر خیرش شد و قصه شهادت سوزناکش را شنیدم و همه‌ی دانسته‌های من محدود به همین‌های اندک بود؛ از نابغه‌ی آل صدر که بقول خودش از وقتی بیدار بود تا وقتی که به خواب می‌رفت با کتاب و نوشتن و خواندن و فهمیدن و فهماندن سر و کار داشت!

همین‌های اندک با عکس معروفی از سیدمحمدباقر که چشم دوخته به زمین و به فکر فرو رفته؛ عمیق.

حتا وقتی در همه‌ی این سال‌ها که در اربعین و غیر اربعین به عراق رفتم و میهمان شبان و روزانِ نجف شدم، باز رد و خط و خبری از سیدمحمدباقر نبود و از صدرها هرچه بود، عکس و تفضیلِ مقتدی بود و پدرش سیدمحمدصادق (که شهیدِ محرابِ جمعه‌ی کوفه شد در سال بلوا. حین انتفاضه‌ی شعبانیه عراق حین حمله صدام به کویت بعد از خفت شکست در برابر ایران.)

تا این‌که خبر رسید مریم برادران دست به قلم برده برای سید. و تازه آن‌جا بود که فهمیدم صاحبِ آن عکس، معروف است به نابغه آل صدر و جوان‌ترین مجتهدِ عصر حاضر که از دست آیت الله العظمی خوئی، اجازه اجتهاد داشت و بعدها کتابی نوشت که آقای خوئی مجبور شد آن‌را دو بار بخواند و به شاگرد دیروزش گفت که «این اولین بارست که کتابی را دوبار می‌خوانم تا بفهمم.»

دکتر مریم برادران که استادِ مسلمِ روایت‌گری و مستندنگاری است و سال‌های سال برای به تصویر کشیدن مردان بزرگ و سترگ، صفحه سیاه کرده و کتاب به بار نشانده، در همان اولِ کار، حین مقدمه‌ی ساده و جزئی‌نگر گفته که چرا اسم این کتابش را «نا» گذاشته و اگر هم نمی‌گفت، معلوم بود با طرح جلد و اسم و شیوه چاپ، که متن متفاوتی برای خواندن روی میز است و چه خوب و با جزئیات و بی‌اضافات و بی‌آنکه چیزی از قلم بیفتد، نجف را و خاندان صدر را و شیوه مردمان در دهه ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ خورشیدی در عراق را به تصویر کشیده و با رعایت امانت و بی‌طرفی به شرح وقایع سیاسیِ اتفاق افتاده در حوزه نجف پرداخته و از تولد تا تحصیل و ازدواج و ماه عسل در بیروت و سفر حج و بعدها عمره‌ای که سیدمحمدباقر رفت تا تولد کتاب‌ها و بچه‌هایش و این‌که هر کدام از دخترها را به اسم یکی از کتاب‌های معروفش صدا می‌کرده را به بیانی شیوا و ساده و روان مهمانِ چشمان مشتاقِ شنیدن از سیدمحمدباقر کرده است.

نکته جالب، پاسخ بی‌طرفانه و مستند به بعضی شبهات در خصوص همکاری آیت‌الله العظمی خوئی با دستگاه حزب بعث و یا حمایت از شاه ایران بود که ماهرانه و با سند و نقل قول‌های محکم، به آن پرداخته شده است.

و به نظر می‌رسد، دکتر برادران همه‌ی تجربه و توان و مهارتش در نوشتن را ریخته پای ارادتی که به سید پیدا کرده و نا را در احسنِ تقویم به عرصه رسانیده است.

کتاب را که بخوانی، فرقِ ملموس شیعه‌ی عراقی با شیعه ایرانی را به خوبی درک می‌کنی و متن چنان شفاف است که انگار مردمی که گرمای بی‌امان نجف، دشداشه‌های تیره رنگِ عراقی‌شان را خیس عرق کرده را از نزدیکِ نزدیک می‌بینی و پَرّه‌های دماغت پر می‌شود از داغیِ بوی مطبوعِ ثُمّون در حوالی یک نانوائی در محله حُوِیش. نزدیک حرمِ امیرِ مومنان!

کتاب پر از حرف است. انگار که نویسنده با سبدی پر از کلمه ایستاده لابلای متن و هر جا که شده، زیوری به تنِ جملات آویخته و تصویری به تصاویر اضافه کرده و اوجِ زیبائی‌ها در شرح  افکار سید است و همراهی‌ش با پسرعموی به تبعیدِ ابدی رفته‌اش سیدموسی. آن‌قدر که بغضِ بی‌خبر و اثر رفتنِ امام موسی صدر دوباره در هر صفحه و هر فصل کتاب برایت نو شود.

اگر بخواهی کتاب را عصاره کنی، خواندن و خواندن و خواندن است خلاصه‌ی همه‌ی اول و آخر و وسطِ زندگی مردی‌ که «نا» تا نا داشته، کوشیده او را با قلموی کلمه به تصویر بکشد. مردی که حتا حین مراجعت از ماه عسل و در روزهای داغ حج و همیشه و هرجا که بوده، فقط و فقط به نوشتن و نوشتن و نوشتن پرداخته و سر و تهِ زندگیش را علم فراگرفته بوده است. همان‌چیزی که وقتی از او پرسیدند در کدام دانشگاه آموختی‌شان، گفت که ما طلبه‌ها، در مسجد درس می‌خوانیم و هرچه یاد گرفته‌ام را «در مسجد آموخته‌ام.»

و کاش کتاب به فصل غم‌انگیزِ دستگیری و شهادتِ او نمی‌رسید و کاش خواهرش آمنه –بنت‌الهدی- در پی برادر نمی‌رفت و کاش مردمِ آن‌سال‌های عراق مثل مردمان حاضر به رکابِ امروز عراق بودند که اگر بودند، گلوله کاسه سر سید را نمی‌شکافت و صدام، ریشِ در پای دین سفید شده‌اش را نمی‌سوزاند و کاش کسی بود کنار پسرعمویش سیدمحمدصادق وقتی جسد را مخفیانه تحویلش دادند و کاش نماز بر پیکرش غریبانه و یک نفره نبود و کاش دو نوبت قبرش جابجا نمی‌شد… .

خواندن «نا» برای منِ غیرطلبه لازم بود و شاید برای طلاب واجب باشد. و درود خدا بر سیدمحمدباقر صدر، در روزی‌که زاده شد و در روزی‌که شهید از دنیا رفت… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.