ساعت شماته‌دار

  1. روزهای منتهی به انقلاب است. شاه‌چی‌ها چند خانه را شناسائی کرده‌اند که مال جوان‌های انقلابی است و شبی نیست که با سنگ و چوب و چماق و تهدید و عربده، ترس را به جان زن و بچه‌ی ساکن در آن خانه‌ها نیاندازند.
    این سمت ماجرا که بچه‌های جوان و نوجوان انقلابی‌اند، نقشه ریخته‌اند برای انفجار چند بمب صوتی در مسیر اراذل و اوباش اجاره‌ایِ شهربانی و ساواک که شب‌ها و مسیر برگشت‌شان به روستا را ناامن کنند؛ و این یعنی این‌که موشک جواب موشک است!
    بمب‌های صوتی عمل کرده و نکرده، که بیش‌تر به ترقه شبیهند تا بمب، کار خودشان را کرده‌اند و ترس را انداخته‌اند به جان اراذل. و اوباش و سردسته‌شان عباس ماست‌ها را کیسه کرده‌اند و حالا وقتِ گام دوم است که برداشته شود تا جای پای قبلی محکم شود.
    علی، یکی از جوان‌هائی که انفجار بمب‌های صوتی و ترقه‌ها زیر سر آن‌ها بود و یک‌بار سر یکی از همین انفجارها زخمی هم شده بود، دانشجوی الکترونیک است در انستیتوئی در تبریز. او مداری طراحی کرده که به ساعتی شماته‌دار وصل است. کار این ساعت زنگ‌دار این است که رأس ساعتی مشخص، زنگ بزند و مدارِ متصل به زنگ ساعت، اتصالی ایجاد کند که به سیم لامپ سقف اتاق وصل است و چراغ را روشن کند.
    چراغ مال اتاقی است که پنجره‌اش به خیابان باز می‌شود و لامپ که چند نوبت خاموش و روشن بشود، بپای اراذل و اوباش گمان می‌کند که کسی در اتاق است و فکر می‌کند پیش خودش که لابد امشب هم انفجاری در پیش است و لابد تله‌ای در خیابان کار گذاشته‌اند و این وهم باعث شود که عباس و دار و دسته‌ی چاقوکش و قداره‌بندش، نتوانند از خیابان رد شوند و به روستایشان برگردند و شب از دماغ‌شان در آید.
  2. نقشه‌ی خاموش و روشن شدنِ لامپ اتاق خالیِ خانه علی هیچ‌وقت لو نرفت. ولی ماستِ عباس و رفقا را کیسه کرد. مدتی که گذشت، شور و مشورت کردند و بنا شد ساعت شماته‌دار و سیم و مدارش را بیاورند چند کوچه پائین‌تر. منزل یکی دیگر از بچه‌ها که از قضا اتاقِ مشرف به خیابان داشت و از قضا اسم او هم علی بود.
    چند ماه منتهی به انقلاب و زمستان و پائیز سرد ۵۷ را آن گوشه شهر با این ساعت زنگ‌دار و به طریق نامتقارن، امن شد و ترددِ شاه‌چی‌ها به مشکل برخورد. و این ساعت در منزل علی بود تا انقلاب شد.
  3. بعد از انقلاب وقتی علی ترم آخر تحصیل در دانشسرای عالی راهنمائی در ارومیه را داشت سپری می‌کرد به ذهنش رسید از علیِ الکترونیک خوانده، بخواهد که ساعت و مدارش را طوری تغییر دهد که بشود وصلش کنی به پلوپز و رأس ساعت مشخصی نزدیک ظهر زنگ بزند و برقِ پلوپز را وصل کند و تا این‌ها از دانشسرا برگردند، برنج‌شان کته شده باشد و به این نحو بود که ساعتِ شماته‌دار رفت ارومیه و شد جزئی از اثاث منزل دانشجوئی علی.
    ۴٫ علی فارغ‌التحصیل شد و با اثاثی که مادرش به‌ش داده بود برگشت خوی و رفت آموزش و پرورش پیِ معلمیش تا این‌که امام سپاه را درست کرد و بچه‌های انقلاب کرده را جمع کرد آن‌جا به پاسداری انقلاب اسلامی. علیِ ریاضی خوانده و علی الکترونیک خوانده و چندین و چند علی دیگر آمدند و پاسدار شدند. زن گرفتند و صاحب اولاد شدند و خدا به هر کدام از این دو علی یکی یک حسین داد.
    بعدش هم که جنگ شد و هر دوی این علی‌ها و همه‌ی پاسدارها رفتند جبهه.
    علیِ ریاضی خوانده، زودتر از علیِ الکترونیک خوانده شهید شد. یعنی حسینِ علیِ ریاضی خوانده، زودتر از حسینِ علیِ الکترونیک خوانده یتیم شد. و تا علیِ دوم شهید شود، یک قطعه فاصله افتاد بین این دو علی. که یکی‌شان شهیدِ والفجر یک شد و آن دیگری شهیدِ والفجر هشت در فاو.
    و گذشت تا سال مدرسه رفتن حسین‌ها شد. هم‌کلاسی شدند. به فاصله یک تخت از هم. هر دوی حسین‌ها و بیشتر شهیدزاده‌های کلاس‌شان لباس سپاه می‌پوشیدند. انگار که لباس سپاه، لباس پلوخوری‌شان باشد. لباس مهمانی و جشن و شادی‌های دهه شصتی‌شان. انگار که لباس سبز سپاه و شهادت، فصل مشترکِ زندگی هر دو و همه‌شان باشد… .
    ۵٫ سال‌ها و ماه‌ها و هفته‌ها آن‌قدر گذشت که روز به نیمه‌های آبان ۹۹ برسد. مادرِ علیِ ریاضی خوانده، از دنیا برود و اثاث مختصری از او به یادگار بماند. دم عید شود. بخواهند که خانه مادر شهید را بتکانند. بین اسباب و اشیاء، نظر کسی به آن ساعت جلب شود و کناری بگذاردش تا عید شود و عیدی بدهدش به حسین. یادگارِ دو شهید را. یادگار دو علی را.
    ۶٫ سال تحویلِ هر سال، چه بیفتد به نیمه شب و چه مثل امسال به وقت صلاه ظهر، همه‌مان هر جا که باشیم خودمان را می‌رسانیم مزار شهداء سر قبر باباهایمان. حسین را آخرین بار همان سال تحویل پارسال دیده بودم. همین‌جا. سر مزار شهداء.
    برخلاف شیوه‌نامه‌ها دست می‌دهیم و آغوش می‌گشاید به بغل گرفتنِ هم. آخ که چقدر دلم برای تنگ در آغوش کشیدن دوستانم تنگ شده است… . تازه از شامات برگشته. شوخیِ تکراری‌م را باهاش تکرار می‌کنم؛ «تو چرا شهید نمی‌شوی جنس شهدایمان جور شود؟ مزار شهدای به این بزرگی یک دانه هم شهید مدافع حرم ندارد! زحمت این یک قلم را سال‌هاست باید بکشی و نمی‌کشی!»
    می‌خندند. خنده به صورت زیبای پر از ریش جوگندمیش می‌آید. بیشتر از من سفید کرده… . می‌رویم سر قبر باباهامان. پیش علی‌ها. علیِ الکترونیک خوانده و علیِ ریاضی خوانده. و بعدش سر قبر شهید قنبرلو. پدرِ دوست مشترک‌مان. سلفی می‌گیریم که بفرستیم برای پسرش.
    ۷٫ هر سال ماجرای سال تحویل‌مان همین است. هی قول و قرار می‌گذاریم که دو هفته‌ی تعطیلات، هم را ببینیم و هی نمی‌شود.
    برمی‌گردیم. هرکس می‌رود خانه خودش. روز بعدش عمو می‌آید عید دیدنی خانه ما. ساعت شماته‌دار را عیدی آورده است برایم. می‌گوید «یادگار دو شهید است.» و من پرت می‌شوم به سال‌هائی دور. انگار که تیک تاکِ ساعت شماته‌دار، مرا برعکس برده باشد عقب. به سال‌هائی که نبودم. به سال‌هائی که دو علی، هنوز شهید نشده بودند و سایه‌شان از سر این شهر نرفته بود… .
    آخر. امروز زنگ زدم به حسین. قبلش دو دل بودم که یادگار مشترک دو شهید را نگه دارم یا برگردانم. اما بر هرچه شک و تردید و تغلب بود غلبه کردم و دل از یادگاری‌ای که شاید! نصفش مال من بود کندم و ساعت شماته‌دار آبیِ بیضی شکل را که ثانیه شمارَش سال‌هاست از جا درآمده و لازم‌السرویس است را دادم به حسین. پسرِ علیِ الکترونیک خوانده‌ی پاسدار شده‌ی شهید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.