حاجی شکلاتی

آن سالی که با دکتر مشکینی‌مان تازه قوم و خویش شده بودیم، هر از گاهی تنگ غروب سر و کله حاج اصغر پیدا می‌شد و می‌آمد دم مغازه‌ی آغام خدابیامرز و ساعتی می‌نشست و می‌رفت. با آن عینک دودی و کت و شلوار همیشه اتوکشیده‌ی مشکی و پیراهن آبی و عطر tea rose که بلااستثناء عطر همه‌ی رزمنده‌ها بود.

حاجی یک دست و یک چشم و یک پایش را در معرکه جنگ هشت ساله، پیش پیش فرستاده بود بهشت و از آن دستی که برایش مانده بود هم یکی دو بند انگشتش به داسِ جراحت جنگی گرفته بود و تو فکر نکن قوّتی که در دست ناقصِ چپش داشت، کم از زور بازو و مچ دست راستِ جوان ۱۸ ساله‌ای بود که رزمی کار می‌کند.

اراده می‌کرد، با همان دست ناقصش چنان فشاری به پنجه‌ات می‌داد که فشردن دستت همان و دو سه روز دردِ دست و استخوان مچ به پائین کشیدن همان.

سیف و شتا و بهار و پائیز، همیشه خدا آن کت و شلوار و پیراهن تنش بود و همیشه خدا آستین راستش باد می‌خورد. (همان آستینی که دستی در خودش نداشت) و جیب آن آستینش همیشه پر بود. پر از شکلات. و نه شکلات که آب نباتِ مکیدنی و نه جویدنی. که شیرینیش به دو سه بار جویدن تمام نشود و هی بمکی و بمکی و هی شیرینی بیاید زیر زبانت. عادت داشت هر بچه‌ای را که می‌دید، دست می‌کرد از جیب سمت راستش آب نبات می‌کشید بیرون و می‌داد دست بچه و ما تا وقتی مو به صورت‌مان روئید سهم‌مان سرجایش بود و بعد که صدامان کلفت شد و مو به صورت‌مان دوید، دبه کردیم که شما ما را همان بچه فرض کن و سهم‌مان را قطع نکن. و بنده خدا چاره‌ی دیگری نداشت الا این‌که تا روز آخر، جیبش را پر نگه دارد و ما را راضی!

دکتر مشکینی‌مان که بالاتر حرفش شد، یک‌بار خلال همان گعده نشینی‌های عصرانه‌ی دم نجاری تحلیل جالبی کرد و گفت «حسابش را بکنی حاجی تا آخر عمرش شاید ۱۰۰ کیلو آب نبات پخش نکند بین بچه و بزرگ اما اینی که همه او را به آب نبات‌هایش می‌شناسند، او را خاص کرده و اگر ده بیست سال به این عادت بماند و بعدش روزی بمیرد، کلی خدا بیامرزی پشت سرش خواهد برد.»

و من ندیدم هیچ‌بار جیب راست حاجی از شکلات و آب نبات تهی شود و دیشب که خبرِ رفتنش پیچید در صفحات مجازی، همه او را به شکلات‌ها و آب نبات‌هایش ذکر خیر کردند و همه که می‌گویم، بچه‌های خردسال دهه شصتی و هفتادی که حالا هرکدام برای خودشان عاقله مردی شده‌اند و خودشان بچه دارند… . و البته بزرگ‌ترها و هم سن و سال‌ها و هم‌رزم‌هایش.

حاجی رفیق مشهدهای آغام خدابیامرز بود و هر سال محرم نیامده، آغام سجلی خودش و حاجی را می‌داد دستم که «برو برای من و حاجی بلیط مشهد بگیر» و شاید ده بیست سفر، با طیاره، روز عاشورا را دوتائی مشهد بودند و ممکن نبود حاج اصغر از کسی کمک قبول کند و کارهایش را خودش می‌کرد و هرکس می‌خواست دستی به او برساند و کمکش کند این جمله را می‌شنید که «صدام دست چپم را نتوانست بگیرد و همین یک دست، کار اصغر را راه می‌اندازد» و تا عمر داشت، باری روی دوش کسی نگذاشت. برغم این‌که باز و بسته کردن گره بند کفش و دگمه پیراهن با یک دست، آن‌هم دستی که یکی دو بند از انگشت‌هایش ناقصند، کار حضرت فیل است!

درست ۵ سال پیش بود که رفتیم خانه‌شان. سالی که معاون شهردار بودم. روزی از روزهای هفته دولت. فرماندار وقت گفته بود برویم خانه یک جانبازِ کارمندِ بازنشسته و قرعه به نام حاج اصغر افتاده بود که هفتاد درصد از کارائی بدنش را از دست داده بود و کارمند بازنشسته محیط‌بانی بود و گفت که سال‌های جنگ را چه مصیبتی کشیده سر مرخصی گرفتن برای اعزام به جبهه.

اتوی دکوراسیون دهه شصتی خانه، هنوز روی مبل و فرش و کمددیواری و بوفه خانه‌اش بود و عکس دوست شهیدش عوض عاشوری رضوان الله علیه جائی درست وسط دکور. عکسی که من تا به آن لحظه ندیده بودم و چقدر حسرت خوردم که کاش آن سالی که عکس شهدای شاخص شهر را برچسب کردیم، این عکس به دست‌مان می‌رسید و عکسِ شهید عاشوری با کیفیت و جلوه بهتری منتشر می‌شد.

توجهم را که به عکس دید، گفت «یک عکس زیرخاکی هم از پدرت دارم که آن‌را الان لو نمی‌دهم. فردا غروب بیا مسجد ما اگر طالبِ آنی!» و این شگردش بود برای کشاندن جوان‌های مسجدی و غیرمسجدی به مسجد بود و خصوصا به مسجد سر کوچه‌ی خودشان.

صدای بم و رسایش هنوز توی گوشم هست وقتی کیسه‌ی جمع‌آوری اعانات مردم به مصلا را توی صف‌های نمازجمعه دوره می‌چرخاند و جد و آبای پول بده و پول نده را یکی می‌کرد به ذکر صلوات و تا نای راه رفتن داشت، قدم از خیر برنداشت و تا توانست قدم به خیر گذاشت و خیرات کرد.

هیچ‌وقت ندانستم کِی و کجا مجروح شده؟[۱] این‌همه جراحت آیا مال یک عملیات است یا به دفعات مختلف این‌همه زخم را جمع کرده توی تنش. اما می‌دانستم که امکان ندارد کیف پولش را از جیبش درآورد و عکس امام را نبینی بین پول و کاغذ و کارت‌هایش. ممکن نبود کار زشتی را ببیند و آشوب نشود. و بوی عطرش… . بوی عطرش هنوز همانی بود که سال‌های جنگ از رخت و تن رزمنده‌ها می‌شنیدی و معروف بود که عطر محبوب امام هم هست.

حاج اصغر پاشالو، رزمنده‌ی جانبازِ شهید، که دیروز از رنج ماندن رها شد، تا روز آخر، بوی امام و شهدا را می‌داد. خدایش به حق پنج تن و به حق صلوات بر محمد و آل محمد، بیامرزدش. آمین.

 

[۱] این‌را که دیروز نوشتم و منتشرش کردم، شبش حاج سیدقاسم سیدتاجی که در سینه‌اش بانک اطلاعات جامعِ رزمندگان و شهیدان و علمیات‌هائی است که خوئی‌ها در آن‌ها نقش داشته‌اند، زنگ زد که در اثنای عملیات والفجر ۸ در فاو، حاج اصغر، شهید ولی یوسفی و رزمنده‌ای اردبیلی سوار تویوتا داشتند تدارکات می‌رساندند به خط که خمپاره درست فرود می‌آید روی کاپوت موتور ماشین و رزمنده‌ی اردبیلی و ولی یوسفی در دم شهید و حاج اصغر، یک چشم و یک دستش را از دست می‌دهد و شکم و پای راستش دچار زخم‌های عمیق می‌شوند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.