کاش روحش شاد باشد…

قصه قبرستان را نوشته و تحویل داده‌ام و ناشرش همین پیش پای شما طرح روی جلدش را فرستاد که برای بازدید نهائی ببینم و عیب و علت‌ها را رفع و رجوع کنیم که برود چاپخانه و بعدش تدارک مراسم رونمائی و معرفی و فلان. و لکن نه بازی مرگ را سوتِ پایانی هست و نه وقایع مرتبطش را.

یعنی که هنوز که هنوزست، آدمی مثل من، به رغم این‌همه سال سر و کار داشتن با مرگ و میر و شنیدن و دیدن و لمسِ انواع گونه‌گونِ مردنِ بادرد و بی‌درد، از شنیدن خبر بعضی مرگ‌ها متاثر می‌شوم. یعنی که خبر مرگ برایم عادی نشده و شده که خبر مرگی مرا تا ساعت‌ها و روزها به تامل وادار کند و اشکم را درآورد.

محمد و محمود دو برادر بودند با یک سال اختلاف سنی. برادرانی که شیر به شیر به دنیا آمده بودند و سهم و نصیب‌شان از عطوفتِ دنیا، آن‌قدر نبود که گرمیِ نوازشِ دستِ پدر و مهر مادر را خیلی حس کنند و پدرشان وقتی کوله‌ی جبهه‌اش را دوش انداخت که برود، محمود هنوز نشستن نمی‌دانست و چهلمِ شهادتِ پدر نشده، مادرشان رختِ عزای شوهر از تن کَند و برگشت خانه‌ی پدری تا یتیم‌های شهید را بی‌مادر بگذارد به امان خدا و برود دنبال بختی نو… .

و محمد و محمود ماندند و پدربزرگی پیر و فرتوت با حوصله‌ای تنگ و گوش‌هائی سنگین که باربرِ میدان گندم بود و مادربزرگی علیل که یکی لازم بود او را تر و خشک کند و بماند که این دو طفل معصوم چه کشیدند تا از آب و گل درآیند و چه جمعه‌ها در آن سخت سال‌های جنگ نیامدند که حاج اروج با پیکان وانت سبز بنیاد برود دم خانه‌شان و این دو طفل را بیاورد خانه خودش و حمام ببرد و رخت و لباس‌شان را بشوید و شب نشده، طفلان را برگرداند پیش پدربزرگ و مادربزرگ‌شان.

با محمود هم‌کلاسی بودم. از همان مهر ۶۷ تا خرداد ۷۲٫ بچه بودیم. تن‌مان گرم بود. چه می‌دانستیم هرکدام‌مان چه بار سنگینی از اندوه بر دوش داریم و یتیمی، مخرج مشترکِ کسرهای همه‌مان بود و درد مشترک تا سال‌ها به سکوت مشترک و فروخوردنِ مشترک آمیخت تا بزرگ شدیم و محمد و محمود هیچ‌وقت رنگ دیپلم را ندیدند.

سال‌ها فاصله انداخت بین‌مان. خبرِ هم را کم داشتیم. شاید هر از گاهی توی کوچه و خیابان، هم را می‌دیدیم. شنیده بودم که محمد بعد سال‌ها در به دری، استخدام اداره برق شده در چالدران و شنیدم که یک‌روز صبح علی‌الطلوع که داشته می‌رفته سر کار، شیشه‌ی عمرش حوالی صفائیه، به خمِ تندِ پیچِ جاده خورده و شکسته و خبر مرگ و خبری که وای و ای‌وای دارد، آن‌قدر زود پیچید که حاج اروج به‌م زنگ زد و پشت تلفن هق هقِ گریه‌ی او را من اشک ریختم و اشک مرا او به گریه پاسخ داد.

و ماند محمود. دورادور خبرش را داشتم و شنیده بودم که دارد با مختصر سرمایه‌ای که جمع کرده، تخمه می‌خرد و می‌فروشد و آبِ باریکی راه انداخته که نامرادی‌ها را بشوید و ببرد و بلکه به روی خوش زندگی سلام کند تا همین امروز صبح که به دعوت عزیزی در جلسه‌ای که بنا بود در فقره‌ی سند حرکت فرهنگی بحث کنیم و توی سرِ طول و عرضِ سند بزنیم که آقای معاون سازمان زنگ زد که دوستت را آوردند؛ بی‌جان. با ردِ پررنگی از خون‌مردگی در گردن. که یعنی خودش را از جائی آویخته و منِ به هم ریخته ندانستم در آن ساعت چه کنم؟ داغِ دوستِ هم‌کلاسی‌ای که با حسرت و آه بزرگ شد و هیچ روزی روی خوش دنیا را ندید و به بدترین شکل ممکن از دنیا رفت را گریه کنم یا سرنوشت شوم دو طفل که از او مانده را… .

آثار اولیه جنگ، تا ده‌ها سال بعد از آخرین تیری که قبل از آتش‌بس از خوانِ تفنگ دشمن شلیک می‌شود، ادامه دارد و منِ جنگ لمس کرده این معنی را بارها و بارها لمس کرده‌ام. آخرین بار، امروز، وقتی که اشکم غلطید روی گونه‌ام و یاد گونه‌های همیشه گل انداخته‌ی محمود، داغ دلم را تازه کرد. کاش روحش شاد باشد… کاش… .

دیدگاه‌ها

  1. سیده فاطمه مطهری

    امروز نشستم تک‌تک پیوندهای وادی رو باز کردم. دامین‌دارها اکثرا نبودن و دامینشون برای فروش گذاشته شده بود. میهن‌بلاگها و پرشین‌بلاگها هم نبودن. فقط بلاگفایی‌ها و بلاگی‌ها بودن که اونا هم نهایت اخرین نوشته‌شون برای سال نود و شش بود. جز اینجا و هابیل و مستطاب که آنها هم همان مطالب اینستا بازنشر داده میشود اکثرا. چقدر غریب …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.