خودش خواست “شبیه خودش” شود!

(به بهانه هفتمین سالگرد شهادت شهید حامد جوانی و انتشار چاپ هشتم کتاب شبیه خودش)

کتابش برخلاف کتاب‌های قبلی‌م خیلی زودتر از آن‌چه فکرش را می‌کردم سر و شکل گرفت. انگار کسی ایستاده باشد بالای سرِ کار و هی ایراد و گیر و گرفت‌ها را رفع و رجوع کند و آدم‌ها را به هم برساند و تکه تکه‌ی جورچینِ قصه را بچیند کنار هم و کار را ببرد جلو.

کار تمام شد و نقطه‌ی پایان خورد تهِ کتاب و متن را فرستادم برای روایت فتح. بی‌اسم! کتابم هنوز اسم نداشت.

راستش هم این بود که چندتائی اسم در نظرم آمده و رفته بودند و هیچ‌کدام ننشسته بودند به دلم و به کاری که سر تا ته‌ش را با انگشت حیرت بر دهان نوشته بودم.

کتاب، زندگی پاسدار جوان خوش‌تیپ شوخ و شلوغی را روایت می‌کرد که نبوغش از روز اولی که به مدرسه رفت نشان داده بود، تا روزی‌که رفت سپاه در رسته‌ی توپخانه و سال بعدش نفر اول مسابقات تیراندازی با توپ‌۱۰۶ در اصفهان. می‌گفتند بلدست با ۱۰۶ استکان را در آخرین برد گلوله نشانه برود و بزند!

حامد جوانی، جوانی تبریزی که پدر و برادر و خودش حسین‌چی بودند – یعنی که هیئتی و عاشق امام شهید- و او بین همه‌ی روضه‌ها حتا در دهه‌مجلس‌های فاطمیه که بانی هیئت بودند دوست می‌داشت روضه را از ابالفضل بخوانند و حتا وقتی افسری شد برای خودش و درجه نشست روی دوشش، بی‌ملاحظه‌ی درجه و رتبه و جایگاه، دیگ‌سابی هیئت را به کسی نداد و وقتی از رئیس هیئت شنید که «حامد! تو دیگر ماشاالله افسری شده‌ای برای خودت و کسر شأنت است می‌روی توی دیگ و تهِ دیگ می‌سابی!» گفت که «شفاء تهِ همین دیگ است و در این دم و دستگاه، کوچک‌ترها بیش‌تر به چشم ارباب می‌آیند و سهم من از هیئت، همین سابیدن تهِ دیگ و هل دادن گاری بلندگوها باشد مرا کفایت است… .»

و گذشت و ماجرای سوریه پیش آمد و وقتی برای بار دوم خواست اعزام شود، وصیتش را نوشت و داد دست مادرش و آن‌جا نوشته بود «عازم دفاع از حرمین به سوریه می‌شوم و آرزو دارم همچون حضرت عباس (ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان شهید بشوم.» و شهید شد؛ مثل ابالفضل. چشم‌ها و دست‌هایش طوری مجروح شده بودند که توی بیمارستان لاذقیه وقتی امیر -برادر بزرگ‌ترش- رسید بالای سر حامد و نعش پر از زخم را نشناخت، شنید که پرستارهای ایرانی روی جسم زخمیِ حامد که هنوز بین دنیا و بهشت نفس می‌کشید، اسم گذاشته‌اند: «شهید ابالفضلی»

و کتاب هنوز بی‌اسم بود. تا این‌که صبح یک روز بهاری، دوستی پیام داد که «اسم کتابت را بگذار شبیه خودش» و در برابر بُهتم، گفت «حامد دیشب آمد به خوابم و گفت برو به فلانی بگو «اسم کتاب (شبیه خودش) باشد. و اگر پرسید چرا، ارجاعش بده به صفحه‌ای که روایت برگرداندن جسم نیمه‌جانم به ایران را نوشته‌ای، آن‌جا که توی هواپیما دکتر به برادرم گفت: «یک نگاه به حامد بکن؛ خیلی ساده است: معشوق خواسته عاشقش را شبیه خودش کند و کرده. او هم خواسته شبیه عشقش شود و شده؛ دست‌هایش را داده. چشم‌هایش را داده. سر تا نوک پایش هزار زخم برداشته…. .

آن ۴۵ ترکشی هم که خورده به سرش کار آن عمود آهنی که فرود آمد به سر مولایش را کرده. نشانه‌ها همه جورند. انگار که از روی مقتل، شرح شهادت عباس را بخوانی. انگار که روضه‌ی ابالفضل را به چشمت ببینی. انگار که خدا خواسته عاشقیِ عباس را باز به رخ بنده‌هایش بکشد… .»»»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.