«خوش هاتی مسافر اردیبهشت»

نوشتن مهم است و از وقایع نوشتن مهم‌تر و نوشتن از وقایعِ مهم، بخش مهمی از وظیفه‌ی کسی‌ست که اولا در معرض اتفاقات مهم است و ثانیا بلدست ببیند و بنویسد.

مهدی قزلّی که بقول خودش (از قضا مهدی قزلّی است)، این شانسِ چندین و چند باره را داشته که در معرض اتفاقات مهمی در بستر تاریخ معاصر ایران باشد و این بخت را داشته که همت کند به دیدن و خوب دیدن و خوب نوشتنِ آن اتفاقات مهم.

قبل‌تر کتاب «پنجره‌های تشنه» را از او خوانده بودم که روایت روزهای انتقال ضریح جدید سیدالشهدا بود از مدرسه معصومیه قم به حرم امام شهید در کربلا. و ساخت و انتقال ضریح برای امام علیه‌السلام، اتفاق نادری بوده که قبل‌تر فقط یک‌بار و آن‌هم در عهد قاجار و نه توسط ایرانی‌ها که به همت شیعیان شش امامیِ هند، روی داده بود و معلوم نیست کِی دوباره حرم امام شهیدمان ضریح لازم شود و آیا دوباره بختِ ساختش به ما برسد یا نه و آیا کسی آن‌سالِ نمی‌دانم کِی حواسش به روایت انتقال باشد یا خیر.

روایت‌نویسی بخشی از روزمره‌ی مهدی قزلّی‌ست و او را اول بار در تابستان ۹۹ که دیدم، داشت یادداشت‌های همراهیش با رهبر در سفر سال ۸۸ به کردستان را مرتب می‌کرد و خدا بهتر و بیش‌تر می‌داند، از آن تابستان کرونائی ۹۹ تا اردی‌بهشتِ از کرونا جَسته‌ی ۱۴۰۱، چند بار متن و حاشیه‌ نویسی‌هایش پائین و بالا شدند که رسیده به کتاب «همپای مسافر اردیبهشت». کتابی که روایت سفر کردستان رهبر انقلاب است در اردی‌بهشت ۱۳۸۸ و باز این مهدی قزلّی بوده که بخت یارش بوده تا همراهِ نزدیک رهبر باشد در روزهای سفر و از روزهای فشرده‌ی سفر و دوندگی و خستگی و اتفاقات پیرامون سفر بنویسد.

قبل از نوشتن روایت باید بلد باشی ببینی و قضا را مهدی که از قضا مهدی قزلّی است، بلدست خوب جاگیر شود تا اتفاق را خوب ببیند.

او در این کتاب که جلد بدیع و عنوان بندی خاص خودش را دارد، خوب جاگیر شده و سفر را و سفرنامه را خوب نوشته است. و یادش بوده که برای شنیدن روایت مردم، باید بروی داخل‌شان و توی کوچه و بازارشان پرسه بزنی تا نصیب و قسمتت از شنیدن و دیدن و روایت کردن پر و پیمان‌تر شود.

و معلوم است تجربه‌ی قبلی داشته و می‌دانسته که جماعت محافظین و تیم دور و بری‌های یک شخصیت سیاسی معطل آمدن و نیامدن خبرنگار و نویسنده نمی‌مانند و باید او خودش سر خویش بگیرد و دنبال کاروان برود و لابلای یادداشت‌هایش می‌بینیم که جماعتِ محافظ را هیچ عهدی با قلم به دستان نیست. خاصه آن‌جا که او کاملا اتفاقی سر از دیدار نیمه خصوصیِ خانواده شهدای شاخص منطقه کردستان با رهبر در می‌آورد و رفیقِ هم‌اتاقیش جا می‌ماند. (دیداری که یکی از مدعوین آن خانواده شهید محمدحنفیه درستی بود و سه سال قبل از آن دیدار، در آذربایجان به شهادت رسیده بود و جالب بود که در رده‌ی شهدای کردستان دسته بندیش کرده بودند. شاید به این قرینه که قومیت بر مذهب در آذربایجان‌غربی و کردستان، غلبه دارد… .)

جلد کتابِ ۱۲۶ صفحه‌ای روایت سفر رهبر به کردستان، در انتها به شکل پاکت است و داخلش چند قطعه عکس از دیدارهای همان سفر و برخلاف رسم معمول که رنگ قلم را سیاه می‌گیرند، خطوطش به یشمیِ سیر چاپ شده شاید از سرِ علاقه‌ای که هم‌وطنان کُرد به این رنگ خاص دارند. و کاش مهدی که قضا را مهدی قزلّی است، روایتش را با نخ تسبیحی محکم می‌کرد و روی «چهارچوبی» شکل می‌داد: مثل نمونه‌ی مشابهی که سال‌ها پیش در روایت سفر رهبر به سیستان توسط رفیقش رضا امیرخانی اتفاق افتاده و سر تا ته ِکتاب و جا به جا آدم به این یقین می‌رسد که «مومن در هیچ چهارچوبی نمی‌گنجد!».

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.