یادداشت‌های جنگی ۰۸

من یکی از آن هزار هزار نفری هستم که روزهای سخت جنگ تحمیلی اول را زیسته‌اند. صدای آژیر قرمز را جیغ کشیده‌اند و پناه برده‌اند به پناه‌گاه‌هایی که شهرداری در این‌جا و آن‌جای شهرها ساخته بود برای روز مبادای بمب‌باران.

صدای وحشت‌ناک شیرجه طیاره جنگی روی شهر و خاموشی‌های مکرر و ممتد که حین حمله هوائی، هوار می‌شد روی سرمان را یادم هست و یادم هست سختی‌های جنگی را که به شهرها کشیده بود؛ بس‌که دشمن بی‌وجود در میدان نبرد رخ به رخ هی کم می‌آورد… .

حتا لابلای خاطراتی که از کودکی برایم مانده، نق زدن‌های بی‌پایانِ میان‌سال‌ها در صندلی انتظار سلمانی‌ها و تحلیل‌های آروغ‌دار کوچه بازاری از جنگ و سیاست و اقتصاد را هم یادم هست و این سوالِ کودکانه‌ام هنوز بی‌پاسخ مانده که «مردمی که جنگ را نمی‌خواهند، چرا نمی‌روند جبهه که کار را یک‌سره کنند و قال قضیه را بکنند و فقط در صف نانوائی و مغازه سلمانی و اتوبوس خط واحد، هم را گیر می‌آوردند که فقط نق بزنند و بایستند بیرونِ گود و به رزمنده‌های داخل معرکه بگویند «لنگش کن!»»

آن سبو بشکسته و آن پیمانه ریخته. ما پیش رفته‌ایم. ما به نسبت آن‌روز که جنگ اول تحمیلی سرمان آوار شد، صد به هیچ جلوتریم. جلوتر و یک‌پارچه‌تر و آماده‌تر و آزموده‌تریم. این‌را امروز فهمیدم.

وقتی رفته بودم برای اهدای پلاکت و سالن سازمان اهدای خون را شلوغ دیدم. انگار که صف اهدا در روز عاشورا باشد. بی‌آنکه کسی اعلام نیاز فوری به فرآورده‌های خونی کرده باشد و بی‌آن‌که وزارت بهداشت اعلامیه زده باشد که ذخائر خونی برای جنگ شهری احتمالی، ناکافیست و بخواهد برای روز مبادا بانک خون را پر نگه دارد.

من مرد میانسالی که چهره‌ی آفتاب سوخته‌اش داد می‌زد کشاورز است و یک‌راست از سر زمین آمده خون بدهد و وقتی کیسه خون، از خون گرمش سرخ شد، به پرستاری که بالای سرش نشسته بود به خون‌گیری، زیر لب اخبار بیرون را درز داد؛ «سر همین میدان، دارند روی پناه‌گاه‌های زمان جنگ را باز می‌کنند برای روز مبادا. راستش را بخواهی، نه آن‌سال که صدام حمله کرده بود و من بچه بودم رفتم آن تو و نه الان اگر آمریکا بخواهد غلط زیادی بکند می‌روم توی پناه‌گاه. آدم باید مرد باشد بایستد جلوی دشمن! ناف زندگی همه‌مان را با مرگ بریده‌اند. آدم باید زرنگ باشد و خونش را بیاندازد گردن خدا! یک جان که بیش‌تر نداریم و یک‌بار که بیش‌تر نمی‌میریم… . بهتر این است که برای وطن بمیریم… .»

من امروز فهمیدم که سال‌های بعد از جنگ تحمیلی اول، نه فقط سلاح جنگ که سلاح ایمان هم جمع کرده‌ایم برای روز مبادا. کسی امروز از این‌که «چرا جنگ شده؟» نق نمی‌زند و کسی رزمندگان را عتاب نمی‌کند که «یه کم بالا و پائین؛ هرچی می‌خوان به‌شون بدین جنگ تموم شه!» حال امروز مردم میهنم، هزار هزار بار بهتر از هر روز و حال دیگری در طول تاریخ ازلی این مُلک است. یعنی که خدا و باور قلبی و ایمان، در جان مردمِ ایران بیش‌تر از هر وقت دیگری رسوخ کرده است؛ الحمدلله رب العالمین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *