خونه ی مادر برزگه شادی و غصه داره!

خانه ای که پیچک پیرش دور تا دور حیاط نقلی اش پیچیده بود…
خانه ای که عصرهایش طعم چای آلبالو داشت…
خانه ای که شبهای تابستانش پر بود از تکرار قصه هائی که هر کداممان خزیده بودیم یک ور لحاف بابابزرگ تا برایمان قصه ی کوراوغلی و عاشیق اصلان را بگوید…
خانه ای که فصل گلاب گیری اش مناسک داشت و دیگچه ی زیر نِی گلابگیرش حرمت…
حالا گرفتار بیل و کلنگ کارگر روزمزد سر میدان شده تا همه ی خاطرات کودکی من! در هم بشکند.
خاطره ی کاغذ دیواری های ۴۰ ساله را که هر چین و شکن و نقشش را ازبر بودم.
خاطره ی کتابخانه ی نقلی اش که پر بود از کتاب های ایدوئولوژیک دهه ی پنجاه.
خاطره ی عکس قاب شده ی بابا که درست وسط کمد دیواری مهمانخانه جا خوش کرده بود.
خاطره ی زیر زمین نمور و رد پاهای من روی سقف اش که اوج هنرنمائی ایام نوجوانی ام بود با تابی که مِلک ِ طَلق من محسوب می شد!
خاطره ی تلویزیون سیاه و سفید آقا جون که هیچ وقت خدا شبکه ی سه را نمی گرفت و ما در تعارضی دائمی، در انتخاب گعده ی آخر هفته ی فامیل در خانه آقاجون و فیلم و سریال شب جمعه ی شبکه جوان! همیشه ی خدا گیر می کردیم.
خاطره ی رادیوی هزار!!! موج آقاجون که به هیچ صراطی به بی بی سی مستقیم نمی شد!
خاطره ی خاله عنبر! که نانوای مخصوص!!! آناجون بود و هر سال یکماه تمام از تابستان را میهمان ویژه ی خانه بود تا در تنور خانه را گرم کند و برایمان نان شیری و کنجد دار بپزد و شبها آنقدر برایمان قصه ی جن و پری بگوید که از ترس تا صبح خوابمان نبرد …
خاطره ی صبح ها و صبحانه های مفصلش که آناجون عشقش بود که همه مان را جمع کند دور سماور پر سر و صدایش که برایمان چای شیرین کند و پشت بند آن چای دیشلمه بهمان بدهد.
حالا دارد تغییر کاربری می دهد به مجموعه ی فرهنگی آموزشی! که مثلا بصورت غیرانتفاعی، در جهت رشد و آموزش بچه های مردم گام!!! بردارد.
تقبل الله.
دست مریزاد آقایان عمله گان ِ فصلی ِ سر میدان. دست بیل و کلنگ تان طلا …

دیدگاه‌ها

  1. I am

    بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است
    بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی است

  2. حامد کاظم زاده خوئی

    یاد باغچه مادربزرگ بخیر.
    خاطره نوستالژیک بچگی و آرامش خیال کودکانه با شیطنتهایی که از چشم مادربزرگ دور نمی ماند و چه
    آرام دست نوازشگرش را می کشید……

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.