فطریه

دیگر سهراب را صدا نمی کند. افسرده است. خسته است، بی حوصله است… روز ِ عید ِ فطر است. روز عقدکنان است. روز ِ مزد است. افسرده است. خسته است، بی حوصله است…
با یک پای بی جوراب و پارچه ای در دست، وسط خیابان ِ براد وی شروع می کند به قدم زدن ِ بی هوده. به سرش می زند که خیابان شش را بگیرد و برود تا ته خیابان ِ پنجاه و نهم و از آنجا هم پیاده گز کند به طرف ِ خیابان ِ لگزنیتون. برود لبنیز فَست فود و سری بزند به رضای لبنانی. رضا ماه ِ مبارک را روزها تعطیل بوده است.و روز عید بایستی اولین روزی باشد که سر ِکار آمده باشد. از آن طرف شاید به خاطر عید تعطیل کرده باشد. برای گوشت ِ حلال هم درخواستی نداده است هنوز. می خواهد برود به سمت ِ مغازه ی رضا و کفن را پرت کند توی مغازه و داد بکشد:
– بده ش به همان فرمان دهی که تاکسی می راند و امام را دیده بود… به ش بگو، ارمیائی که فقط بدرد مردن می خورد، حتی همین را هم از دنیا نمی خواهد…*
*. بی وتن رضا امیرخانی

دیدگاه‌ها

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.