این دشمن همیشگی

صبح ششمی بود که پیرمرد آمده بود. شده بود کار هر روزش که بیاید و تا لنگ ظهر، یک لنگه پا بایستد و آخر سر، دست از پا درازتر برگردد خانه شان. پیرمرد لابد جزء آن پدر بزرگ هائی بود که وقتی خمیازه های ۱۰ صبح به بعد نوه ها را می بینند نهیبشان می کنند که: سحر خیز که باشی، کام روا می شوی! و لاجرم، سر همین اصل لا یتغیر و دائمی اش بود که کله ی سحر و حتی قبل تر از ما که کارمند آنجا بودیم، می آمد و می نشست روی نیمکت های انتظار سالن و برغم قانون جامع و مانعش، کامروا نمی شد. عهد، از همان شش روز قبل که سر و کله ی پیرمرد و پرونده اش پیدا شده بود، برنامه ی بروز رسانی سیستم اداره شروع شده بود و هرچه می گفتیمش که برود و چند روز دیگر بیاید که نرم افزار جدیدمان راه بیفتد و علاف نشود، قبول نمی کرد. پیرمرد، با آن ریش خضاب گرفته و پالتوی وصله پینه ای و عینکِ کائوچوئیِ زهوار در رفته اش، مقیدتر از آن بود که راضی شود کار استعلام خریدار خانه اش چند روز! معطل بماند…
الباقی ارباب رجوع هامان، دیگر بعد از چند روز علافی و سردرگمی و جواب سر بالا شنیدن، کم کمک صدایشان در می آمد، اما پیرمرد عینکی و تسیبح بدست قصه ی ما،‌ هم چنان نشسته بود و ما را تماشا می کرد که چطور داریم بال بال می زنیم تا هم نرم افزار نسخه ی جدید بالا بیاید و هم جواب معطلی ارباب رجوع را بدهیم… بی آن که حتی کلمه ای اعتراض کند. می شناختمش. می دانستم با آن پای مصنوعی و تنگی نفسی که سال هاست امانش را بریده، سختش است اینهمه راه را هر روز بکوبد و تا اینجا بیاید و اینهمه پله را بالا و پائین برود.

صبح روز ششم به هزار ضرب و زور،‌ پرونده اش تا مرحله ی صدور برگه ی استعلام جلو آمده بود و این پرینت پنجمی بود که می گرفتیم و کادر پاسخ استعلام جور در نمی آمد. حالا دیگر من هم کلافه شده بودم. متوجه کلافگی ام که شد، سرش را جلو آورد دستش را گذاشت روی مانیتور LCD مقابلم و آرام،‌ طوریکه بقیه نشنوند پرسید: نکند جلوی کار دستگاه هایتان را از «آن ور» گرفته باشند … جخ، ما جبهه هم که بودیم،‌ صدام که کاره ای نبود اون پدر سوخته های از خدا بی خبر، از اون سر دنیا اومدن و اون مصیبت رو بسر ما آوردن …