چند روایت معتبر درباره ی حسرت

پیرمرد حتی به چایچی اداره مان هم رحم نکرد و پرسید: من شما رو جائی ندیده ام؟
انگار او هم از قانون نا نوشته ی اداره ی ما با خبر بود: داشتن و یا دست و پا کردن آشنا بِاَّی نحو ٍ کان!
فکر می کردم رندی می کند که می پرسد: شما مال خود ِ خود ِ خوی این؟ یعنی هیچ وقت جائی غیر خوی نبوده اید؟ یعنی من شما رو قبلا هیچ کجا ندیده ام؟
این ها را پشت بند هم می پرسید و بعد زل می زد تو چشمام.
به صرافت افتادم تا پیرمرد ِ به نظر خودم رند را بچزانم.
گفتم: من که همیشه ی خدا خوی بوده ام. شما رو هم یحتمل تو خرج شب تاسوعای اسرافیل – همشهری تان – دیده ام. ولی بابام یه مدتی شهردار شهر شما بود. شهردار قره ضیاءالدین. حوالی سال های ۵۹-۵۸ باید بشناسینش!
چشم هاش پر از شوق شد.
یعنی تو بچه ی علی ای؟
حالا خودش کجاست؟ چیکار ها می کنه؟ الان باید وزیری وکیلی چیزی شده باشه! آدم اونجوری رو که نمی ذارن این جور جاها بمونه. می کشنش اون بالا بالا ها. کجاست الان؟ یادش بخیر! همیشه ی خدا چشاش قرمز بود. هر موقع هم کارش گره می خورد می فرستاد عقب من و بچه هائی که دور و بر من بودن. همه جور کاری براش می کردیم. از کندن چاه بگیر تا گذاشتن ایست بازرسی. من چلوکبابی داشتم. شبام می رفتم کمیته واسه نگهبانی. اصلا انقلاب رو اونا آوردن شهر ما. بعد اون اومد و مارو برد کمیته و شدیم پاسدار. من جوون بودم اون موقع ها. خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. ما ها خیلی به ش، به اخلاقش، به برخوردش، به حیائی که تو چشاش موج می زد احتیاج! داشتیم. چه روزائی بود… هر وقت هم دلم پر می شد می رفتم دستشو می گرفتم و می کشیدمش تو همون چلوکبابیه که برام حرف بزنه. یکی یه دونه هم چائی می خوردیم همونجا! خیلی دلم میخاد ببینمش. حیف که خیلی زود از شهر ما رفت. کجاس الان؟ میشه امروز ببینمش؟ سرش مثل اون موقع ها خیلی باید شلوغ باشه…
پیرمرد یک ریز داشت ورق های دفتر خاطرات سال ۵۹ اش را برایم ورق می زد. از روزهائی که بابا شهردار شهرشان بود و همه کاره ی شهرشان… هی می گفت و هی یادش می آمد…
پریدم وسط حرفش.
گفتم: ایشون الان مزار شهدان.
با تعجب گفت: کارش اونجاس یعنی؟
گفتم: نه! خودشون اونجان. الان بیست و هفت ساله! قطعه ی اول – ردیف سوم – قبر چهارم پنجم…

انگار نطقش کور شده باشد. بی هیچ حرفی بلند شد و سرشو انداخت پائین و رفت. جوری که من متوجه اشک هائی که سر می خوردن رو صورت چروک خورده ش نشم… حتی یادش نماند کاغذی که برای امضایش هزار نفر را واسطه قرار داده بود را با خودش ببرد.