ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم…

می گفت از او فقط چشم هایش را بیاد دارم که همیشه ی خدا سرخ بودند.
می گفت وقتی شهید شد، دست خودم نبود که گفتم خدا را شکر، تنش راحت شد.
می گفت حتی بعد این همه سال وقتی یادش می افتم لب های همیشه خندانش در چشمم می آیند و لبخندی که همیشه خدا ضمیمه ی صورت دوست داشتنی اش بود.
این ها را می گفت. می گفت که من، منی که از اویم، بدانم که او که بود. می گفت. ولی نمی دانست گفتن هایش علاوه از دانستن کار دیگری هم می کند.
نمی دانست گفتن هایش آتشم می زند.
نمی دانست…
اگر می دانست شاید آن همه دقیق و درست! او را برایم شرح نمی کرد.