بایگانی برچسب: خوی

درِ باغِ سبز

جلسه بعدی‌ای که دورهم جمع شدیم برای برگزاری مجمع عمومی، تیرماه سال بعد بود. قبل از آن، اردی‌بهشت ماه که فصل برگزاری نمایشگاه کتاب است، یک سر رفته بودم تهران و پیش خودم گفته بودم حالا که تا این‌جا آمده‌ام یک تُکِ پا بروم اتحادیه و خیر و خبری از دوستان بگیرم. راستش این است …

می‌خواهم بمانم!

روزی‌که برای سازمان در گوشه‌ای از محوطه دراندشت مزار و در ضلعِ مشرِف به جاده‌ی خوی – ارومیه، ساختمان نوئی ساختند که دفتر و دستک بخش اداری از ساختمان قدیمی کنار سالن‌های تطهیر و سردخانه بُن‌کن شود و بیاید در جائی آبرومند! که سر و صدا و ناله و شیونِ صاحب مُرده‌ها، گوشِ دوستان اداری …

محکم کاری

از کربلا که برگشتیم، نوبتی هم که بود، نوبتِ اصلان و رفقا و رقبایش برای شرکت در مزایده‌ای که برای بار دوم آگهی بود و باز، بند همان بود و بساط همان و آن سی و چند رقیب دوباره به صف شده بودند برای زمین زدنِ اصلان و باز پاکت روی پاکت انباشته شده بود …

بلای انتشار

روز دوم یا سوم انتشار آگهی بود که یکی از بچه‌های بالا زنگ زد و بعد از حال و احوال کردن‌های معمول، مستقیم رفت سراغ اصلِ این مطلب که «چرا برای اجاره محل دکه حجاری، آگهی داده‌اید؟» وا رفتم. باید برای کاری که باید انجام می‌شد، دلیل می‌آوردم. معلوم بود که مسلم رفته و کسی …

قیمت من یا قیمت دکه؟

در گوشه‌ای از سالن پذیرش سازمان، جلوی چشم ارباب رجوع، سنگ گرانیتی مرغوبی گذاشته بودند در ابعاد ۱ در ۱٫۵ متر که سوره حمد به خط زیبای شکسته نستعلیق رویش حجاری و با رنگ طلائیِ چشم‌نوازی رنگ‌آمیزی شده بود و از وقتی من یادم هست، این سنگ آن گوشه بود و بود و بود؛ از …

بای بسم الله

قبرستان و ملحقاتش جزء چیزهائی هستند که آدم به خودی خود دوست ندارد هیچ مواجهه‌ای باهاشان داشته باشد و صبحِ کله‌ی سحر از خانه بیرون آمدنی با آن‌ها مواجه شود. قضاوتی در مورد بد و خوب بودنِ این ناخوشایندی ندارم اما این‌را باید در نظر داشت که اگر نحوستی در رخ به رخ شدنِ مدام …

هزاردستانِ هزار داستان

از روزی‌که آمده‌ام سازمان، برنامه‌ام این است که یکی دو ساعتِ اولِ وقت اداری را در سالن پذیرش باشم. عمده‌ی مراجعات و آمد و شدها هم که مال کسانیست که داغ عزیزی دیده‌اند و با آن حال آمده‌اند برای تکمیل فرم‌ها و انجام کارهای اداری و پرداخت هزینه‌ها، تا همان ۱۰، ۱۱ صبح تمام می‌شوند …

کرامات الجابریه

یکی دو هفته از آمدنم به سازمان گذشته بود و کم‌کم داشت سیل پیام‌های تبریک به مناسبت انتصاب به جا و شایسته‌ی اینجانب به سمت مدیرعاملی سازمان فرو می‌نشست که موجی از تماس‌ها و سفارش‌ها مبنی بر این‌که «هوای جابر ما را داشته باش!» از اطراف و اکناف بلند شد. و جالبش این‌که جابر، جابرِ …

حماسه‌ای به نام جابر

برای گرفتن تصمیم در موضوعی، هم باید از تجربه‌های قبلی و راهی که طی شده تا رسیده‌ایم‌ به این‌جا، هم باید استفاده کرد و هم باید استفاده نکرد! باید از تجربه‌ها استفاده کرد چون تجربه را تجربه کردن و آزموده را آزمودن خطاست. و باید استفاده نکرد، چون اگر تجربه‌، محصول قابل دفاعی داشت، کار …

حواله

چندماهیست که سر قول و قراری که باهم داریم، عصرها بعد از کار یک‌سر می‌روم قطعه شهدا و زیارتی و ارادتی و غر زدنی و درددلی و همگی البته ظرف سی چهل ثانیه و سرپا و از پشت شیشه‌های عینک دودیِ ضدآفتابِ بُرنده‌ی تموز و راهم را می‌کشم و برمی‌گردم خانه. مختصر و سرپائیش هم …