حسینیه

چه مختصر شده‌ای…

“ز بس شکفته شدی لحظه‌ای گمان بردم قرار شد که سرت را به نیزه‌بان ندهند ‘ نوشته‌اند که بر نـِی عمامه‌دار شوی تو عالِمی و به عالَم جز این نشان ندهند ‘ عمو به دیده‌ی طفلان همیشه سنگین است خدا کند که سرت را به این و آن ندهند ‘ خبر چو کاسه‌ی لرزان، لب …

زیر شمشیر غمش رقص کنان می‌آمد

“اِرباً اِربا شده چون برگ خزان می‌ریزی کاش می‌شد که تو با معجزه‌ای برخیزی ‘ مانده‌ام خیره به جسمت که چه راهی دارم باید انگار تو را بینِ عبا بگذارم ‘ باید انگار تو را بین عبایم ببرم تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم…” +