آن مرد در باران آمد!؟

بسم رب الشهداء و الصدیقین.
والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا +
گفته‌اند از تو بگویم. از تو! از تو که به وسعت دریائی و من باید با از توگفتن، بحری را در کوزه کنم و این ناشدنی‌ترین کار عالم و شیرین‌ترین رویای من است…
بگذار اول از یادت بگویم.
یادت هست آن روزی که جنگ تمام شد، در کتاب فارسی‌ حکایت آن مرد را خواندیم که آمد! هم‌آن که در باران آمد! و با نان آمد و من هر بار که باران می‌بارید انگار می‌کردم که این‌بار با این ‌باران خواهی آمد و تو هیچ بار نیامدی؟
یادت هست وقتی می‌گفتند تو پرواز کرده‌ای سمت خدا، من ساعت‌ها خیره می‌ماندم به عکسی از تو که بالایش کبوتر سفیدی داشت با بال گشاده و انگار کودکانه‌ام ماهرانه برای تو بال‌های سفیدی از جنس نور می‌ساخت که با آن تا بهشت پر گشوده‌ای و آن‌جا نزدیک‌ترین نقطه ممکن به خدا بود. هم‌آن‌جا که فقط خدا بود و تو بودی و هیچ‌کس.
یادت هست اول باری که میهمان سیدالشهداءیم کردی، از دری داخل شدم که بالایش به خطی زیبا نوشته‌بودند: |باب‌الشهداء| و بالاتر از آن تابلوی پر نوری بود با عبارت؛ السلام علیک یا اباالشهداء و من در آن قیامت کبرای شوق زیارت حسین، دلم غنج رفت که بواسطه‌ی تو و خونی که به پای سیدالشهداء ریخته‌ای با حضرت خون خدا نسبتی قریب‌تر دارم و مِن بعد آن فوز عظیم هربار که حسینی شده‌ام و کربلائیم کردی، اذن دخولم را پشت بابی خوانده‌ام که به نام نامی شهادت است و هم مستحب‌ترین باب ورود به حرم و فهماندی‌ام که جز از در ِ “شهادت” نمی‌توان به “حسین” علیه‌السلام رسید…


یادت هست آن نوروز پر اضطرار را که همه‌ی درها بسته بودند و به ناگاه رفیقت درست از هم‌آنجا که آسمانی شدی زنگ زد که عید را تبریک بگوید و بعدها گفت آنجا که بود فقط توانسته با من تماس بگیرد و بعد آن تلفن غیرمترقبه به ناگاه همه‌ی اضطرار و اضطراب‌ها رفتند و جایشان امید روئید!
یادت هست بعد آن چندباری که آمدم جنوب و هیچ بار زائر مقتلت نشدم، آن سروان جوان و خوش‌تیپ ارتشی را سر راهم گذاشتی که مقتل فکه و ابوقریب و چنانه را عین کف دستش بلد بود و بی‌آنکه چیزی از قصه پر غصه ما بداند، صاف رفت سر اصل موضوع و نشان از نشانه‌ای داد که سخت محتاج و مضطرش بودم!؟
یادت هست، هربار که سفره دل‌تنگی گشوده‌ام به نشانه و اشاره‌ای گفته‌ای که شب را بی‌چراغ روشن کردن هنر است و من این هزار هزار شب بی‌تو را بی‌چراغ روشن نگه‌داشتم که مگر صبحی بدمد و از در درآئی و من از خود به در شوم… و هزار هزار صبح دمیده و تو از در در نیامده‌ای؟
آی تو که آن بالا نشسته‌ای! و می‌دانم هر روز و هر ساعت حاضری و هیچ‌بار و هیچ جا رهایم نمی‌کنی! بگو برایم از بهشتی که ارزانی‌ت شده! بگو الان وقت به ساعت بهشت شب است یا روز؟ روز است یا شب؟ اصلن بگو چه‌قدر دیگر باید صبر کنم تا هم را دوباره ببینیم؟
پنداری تمامی ندارند قصه‌ی دل‌تنگی‌هائی که با گفتن و شمردن تازه‌تر هم می‌شوند. شلمچه و فکه و ابوقَریب و چزابه و اروند و بازی‌دراز و حاج عمران و کانی مانگا و خیبر و بدر و مجنون، هر کدام مثنوی هفتاد منِ عاشقی‌اند و فصل‌های متصل کتاب قطور ِ عاشقانه زیستنِ مردانی چون تو اند که ردّ خونِ روی آن ها هنوز و همیشه تازه است. حالا هی من و مثل من‌ که کم نیست شمارمان هی در ِ گوش خدا بخوانیم که ما قصه نمی‌خواهیم و فصل‌های عاشقانه نمی خواهیم و ردّ خون تازه نمی‌خواهیم و خودش را و خودشان را می‌خواهیم! خودِ خودش را شده به قدر یک آغوش و اگر نه لااقل به قدر یک تلاقی نگاه… بغضی که حسرتی‌ست به قدمت کودکی و نوجوانی و جوانی‌ و حالایمان که تا بودیم بوده و تا نباشند و نیایند خواهد ماند… آن‌سان که رفیق هم‌دردی می‌گفت:زندگی بدون باران همان قدر سخت است که زندگی بدون پدرهائی که بودن و نبودن‌شان بدجوری به هم گره خورده. می‌گفت: لابد آن بالا بالاها نسبتی پیدا کرده اند با باران که وقت آمدنش اینطور دل‌مان از جا کنده می‌شود… و تحمل نبودن‌شان سخت‌ترین کار عالم می‌شود!
اصلا بگذار از آن رفیقت بگویم که هنوز بعد سی سال گره‌های کورش را فقط تو باز می‌کنی. از او که می‌گفت: از تو فقط چشم‌هایت را به‌یاد دارد که همیشه‌ی خدا سرخ بودند. و بعد این‌همه سال وقتی یادت می‌افتد تصویر زیبای لب‌های همیشه خندان و چهره‌ی متبسمت در نظرش می‌آید و لبخندی که همیشه خدا ضمیمه‌ی صورت دوست داشتنی‌ات بود.
یا آن یکی که هر بار با لباس سبز سپاه به خوابش رفته‌ای و هیچ باری بعد شهادتت تو را بی آن لباس سبز ندیده…
یا آن رفیق دیگرت که وقتی از تو برایم می‌‌گوید شوق و حسرت در چشم‌هایش پر می‌شود و هر عید به عوض تو و قبل همه به من زنگ می‌زند که سالش به نام و یاد تو آغاز شود…
پدرم!
بگذار بگویم که هنوز و هر روز به احترام اسم نیکوئی که از تو برایم مانده نام کوچک من، عزیز می شود و به حرمت آن بهار بی بازگشت که درخت وجود تو در بیست و دُومین روزش شکوفه داد و به بار نشستی و قامتت قد لباس تک سایز شهادت شد، مرا به نام تو می خوانند! از آن روز که نام نامی‌ات وارد جرگه‌ی بهشتیان شده بیست و نه بهار می گذرد و من ِ بی تو بیست و نه بهار پیر شده ام.
“نو” روز تو هر بهار، بیست و دو روز بعد از تقویم جلالی تحویل می‌شود. و قیصر چه خوب می دانست که: بهار آن است که خود ببوید نه آنکه تقویم بگوید.
پدرم! پدر ِ آسمانی ام! اگر صدای من تا آسمانی که تو تا اعلی علیّین آن، بالا رفته‌ای می‌رسد – که می‌رسد- و مرا می‌بینی – که می‌بینی-ببین مرا که هیچ سالی، روز شهادتت را سیاه جامه به تن نکرده ام! و ببین که سر خم نکرده‌ام. و ببین که هنوز ایستاده‌ام! و ببین که هنوز منتظرم… ببین و صدایم را بشنو از این جا، که خراب آبادی ست دنیا نام و هنوز هم همان قدر ندار است که همه چیز و همه کس دارد الا تو!
تو نیستی، اما نبودنت هست!
تو نیستی، ولی رد پر رنگ خونی که از قلب تو ریخت و در جان جهان تراوید هنوز و همیشه در متن روزهایم جاریست!
تو نیستی ولی من همیشه‌ی خدا، هر جا که باشم، سنگینی نگاه مشتاق و مضطر و مهربان پدرانه‌ات را حس می کنم که از آن بالا بالاها مرا می پائی.
تو نیستی، ولی من همیشه‌ی خدا گرمای دست مهربانی را که پدرانه است روی شانه حس کرده‌ام.
تو نیستی ولی من به یاد تو با کسانی که چشمانشان چند روزی میزبان تصویر تو بوده، زنده‌گی‌ها کرده‌ام…
تو نیستی ولی من یقین دارم، روزی طلوع خواهد کرد که تو با یاران به خون خفته‌ات، همراه مرد موعودی هبوط خواهید کرد که رجعتش و رجعتتان حق است…
تو نیستی ولی سنگ سفید و سردی هست که هر بار وقتی دلم بهانه‌ی تو بگیرد، بوسه‌گاه پسری باشد که مشتاق بوسه بر دست پدر است.
تو نیستی ولی من هر سال بیست و دو روز گذشته از بهار، طلوع سرخ تو را با غمی که هیچ‌گاه کهنه نمی‌شود، جشن می‌گیرم…
عیشت مدام. آن قهقه‌ی مستانه در شادی وصولت مدام. آن جوار نعیم و فردوس برین و |عندربهم‌یرزقون| اَت مدام. آن شادی وصلت مدام و پردوام.
اوجالاردا وورولان «منیم شهیدیم لای‌لای»/ آلچاخلاردا سورولن «منیم شهیدیم لای‌لای»/ اَل قانی خارمان اولان «منیم شهیدیم لای‌لای»/ خارمان قانی گول اولان «منیم شهیدیم لای‌لای»
گولی ساجدیم دووارا/ بولبول اونو سووارا/ یازی سنله یازلادیم/ قیشی قالدیم آوارا…
و الحمدلله رب العالمین
= = = =
پی‌نوشت و توضیح:
متن فوق را که حاصل بازخوانی و بازنویسی پست‌هائی از تگ شهیدانه وبلاگ است را با کمی جرح و تعدیل در اولین یادواره شهید شرفخانلو و شهید صدقی و ۱۰۱شهید تدارکات سپاه عاشورا بتاریخ دوازدهم شهریور نود و یک، در تالار وحدت دانشگاه تبریز خواندم.
والله المستعان…
= = = =
لینک دانلود فیلم: +

دیدگاه‌ها

  1. hadi

    خوشا به حالتان که اگر چه پدرتان آسمانی شده ولی به جایش پدری در زمین دارید که ولی امر مسلمین جهان است قطعا کمتر از پدر آسمانی دوستتان ندارد
    رهسپاریم با ولایت تا شهادت

  2. هادی

    سلام
    لَقَدْ کَانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَهٌ حَسَنَهٌ لِمَنْ کَانَ یَرْجُو اللَّهَ وَ الْیَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَکَرَ اللَّهَ کَثِیراً؛قطعاً براى شما در [اقتدا به ] رسول خدا سرمشقى نیکوست : براى آن کس که به خدا و روز بازپسین امید دارد و خدا را فراوان یاد مى‏کند.
    رهش سرسبز و هدفش والاتر امید آنکه مارا به رسیدن هدف متعالی سرمشق ویاری کننده باشند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.