عیادت

پیرمرد، دقیقا! گوشه‌ی بیمارستان و دقیق‌تر، گوشه‌ی اتاق سوم از سمتِ راستِ بخشِ داخلیِ مردانِ بیمارستانِ شهید مدنی، در هیبتی کم جان و با صدائی که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد، در جواب حال و احوال‌پرسی الکی من که رفته بودم به عیادت مریض دیگری، در آمد که شکر خدا! من هیچ چیزم نیست و به خاطرِ گلِ رویِ دکتر فلانی است که آمده‌ام خودم را بستری کرده‌ام و بعد شروع کرد به بلبل زبانی و شرح حال و قال و نام روستائی که از آن آمده و این‌که سر سیاه زمستانی، گاو و گوسفند را سپرده دست اصلان که پسر بزرگ‌تر است و از جناح چپ مغزش در پشت سر، احساس درد می‌کرده و ۱۲ تومن پولِ پَتَه* داده و ۶۰ تومن پول سیم‌هائی که به سر و گوشش وصل کرده بودند تا نوار از مغز و مخش را بگیرند و این دومین شبی است که این‌جاست و هیچش نیست! و خودش نخواسته و نگذاشته دامادش شب بماند پیشش و عادت ندارد شام بخورد و چای زیاد دوست دارد و پسر کوچکش از خدمت برگردد بساط عروسی‌اش را مهیا می‌کند و …


و همه‌ی این‌ها در پاسخ تعارفی بود الکی که برای خالی نبودن عریضه و عدم اتهام به بی‌ادبی و بی‌نزاکتی و زشت بودن این که حال مریض خوابیده در تخت مجاور را که از قضا همراه ندارد نپرسی، پرانده بودم به ساکن تخت مجاور بیماری که نصف شب، بعد از گذر از هفت خان رستم نگهبانی و شیفت و سرشیفت و دیدن دمِ رئیس! ایست‌گاه پرستاری بیمارستان، خودم را رسانده بودم به عیادتش. و بیش‌تر از مریض خودمان، مصاحبت و عیادت کریم را کردم که از حاشیه‌رود، با پای خودش و به خاطر گل روی دکتر فلانی آمده بود بستری شود و هیچ چیزش نبود!
پیرمردِ تکیده‌ی آفتاب سوخته، با همه‌ی پسر و دختر و عروس و دامادهایش، آن‌قدر تنها و بی هم صحبت بود که حال و احوال‌پرسی الکی مثل منی، نطقش را باز کرد و اگر نبود چشم غره‌های سرشیفت پرستاران مهربان! بخش، تا خود طلوع سپیده حرف داشت که از حالش برایم بزند…
پیرمردی که خلاصه گزارش آویزان از لبه‌ی تختش می‌گفت فشارش بالاتر از حد معمول است و عروقش حسابی رسوب دارد و عن قریب است ریق رحمت را سر بکشد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.