و منهم من ینتظر…

سرش را از ته تراشیده بود.
از زیر عمامه‌ی به دقت بسته شده‌اش ولی تک و توک موهای جو گندمی‌اش معلوم می‌کرد صاحب این موها، نزدیک چهل را دارد و موهایش هنوز هم مجعد و فرفری‌اند.
گفتم؛ شیخنا! خیر است… حلق کرده‌ای به سلامتی! عازم حجی؟
گفت: خیر که هست. حج ولی مال روزهای مشخصی است و مال آن‌ها که توانش را دارند!
قسمت بشود عازم جهاد با سلفی‌های زبان نفهمی هستم که کوره ده‌ها و آبادی‌های دور دست را جولان‌گاه افکار مسمومی کرده‌اند که به ضرب دلارهای نفتی عربی، دین مردم را نشانه رفته و حلق کرده‌ام که اگر برنگشتم، موهای از ته تراشیده‌ام گواه خونم باشد که در راه خدا ربه زمین خواهد ریخت!
گفتم: شیخنا! بچه‌هایت هنوز زود است داغ بی‌پدری ببینند و سختیِ یتیمی بکشند…
نگاهم کرد و با لب‌خند تلخی گفت: تو که باید به‌تر بدانی… خدا بچه‌های مرا بیش‌تر از خودم دوست دارد و به‌تر بلد است مراقب‌شان باشد.
گفت و ساک سنگین پر از الغدیر و کافی و سی دی و کتابش را کشان کشان برد تا دم کانتر پرواز ایلام و وقتی داشت می‌رفت شوق شهادت در چشمش می‌درخشید و یادم افتاد که می‌گفت: اگر هم‌این الان بمیرم، هیچ حسرتی به دلم نمانده الا این‌که چرا توفیق جهاد با یهودِ عنود و سهام‌داری در زدودن این نقطه‌ی سیاه از جغرافیای انسانیت نصیبم نشد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.