رقصی چُنین میانه‌ی میدانم آرزوست!

پنداری شعرهائی که سال به سال یادشان نمی‌افتد و افتاده بودند در گوشه‌ی تاریک ذهنش و به کارش نمی‌آمدند، یک‌هو تراوید و تراوید تا برسد به این مصرع از غزلِ دل‌فریبِ خواجه که؛
یک دست جامِ باده و یک دست زلفِ یار
که بخواند و اوج بگیرد و در کمالِ سماعِ مستی، اشکش سیل شود و شبِ آرزوهایش بی‌اشک نماند…
و دیدم که چشم‌های نم‌ناکِ او از پشتِ چهارچوبِ مشکیِ عینکش دارند تصویرِ زیبای یار را تصور می‌کنند با زلفی به سیاهی و درازیِ دلِ شب و جامی که ساقی خود به آن دستِ دیگرش داده است…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.