حق و حساب

اسکوپِ بستنی را پُـر تر از سابق پر کرد و مالید روی نانِ بستنی.
شاگرد بستنی فروش که تا آن روز هم‌کلامم نشده بود، وقتی نایلونِ بستنی‌های حصیریِ پر و پیمان را داد دستم، نزدیک‌تر آمد و طوری که صاحب کارش نشنود درِ گوشم خواند که؛ خودت می‌دانی! از روزِ بعدِ قطع‌نامه سراغ سپاه و بنیاد و درصدِ جان‌بازی و این‌ها نرفته‌ام. خودت که شاهدی، این‌همه سال هی این‌جا خم و راست شده‌ام داخلِ یخ‌چالِ بستنی و بستنی داده‌ام دستِ مردم. حالا اما پسرم بزرگ شده. شغل می‌خواهد. رویش نمی‌شود به‌م بگوید به حسابِ جبهه‌ای که رفته‌ام بروم برایش دنبال شغل. راستش را که بخواهی، من هم رویم نمی‌شود بروم از این‌ها! به حسابِ جبهه‌ای که رفته‌ام، حق و حساب بخواهم… .

دیدگاه‌ها

  1. ؟

    خوش به حالش با خود خدا معامله کرده نه با دنیا و آدماش…خوش به حالش خوش به حالش به حال همچین بزرگوارانی واقعا غبطه میخورم.ده روز این دنیا ارزش فروختن همچین اجری رو نداره

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.