از شمار چشم‌ها یک تن کم/ وز شمار مهربانی؛ هزاران بیش

صبحِ یک روزِ برفی
در دلِ قبرستانِ قدیمی و متروکِ شهر
خاکِ یخ زده‌ی بالای تپه‌ی مُشرِف بر شهر را شکافتند تا بنده‌ای بندگانِ خوبِ خدا را به آن بسپارند؛ درست پشتِ سرِ شوهرش که بیست سی سالِ پیش ریقِ رحمت سر کشیده بود
پیرزنی که از همه‌ی وجود مهربان و کاری‌اش، مشتی استخوان مانده بود در کالبد پوستی رنجور از تحملِ ده سال مریضیِ سخت
در دلِ خاکِ سرد
برادرزاده‌ی زار
وقتی دست در گرهِ کفنِ پیرزن داشت و ذکر تلقین بر لب
وقتی اشک حائلِ دیدارِ آخرِ او بود با زنی مهربان که بیش‌تر از هرکس به او نزدیک بود
وقتی حسرتِ رفتن پیرزن قاطی شده بود با آرزوی یک‌بار دیگر دیدارِ آن صورتِ مهربان ولو در قبر
وقتی سنگِ آخر لحد را گذاشت و نااُمید از حفره‌ی قبر بیرون آمد و با آستین نمِ اشک از چشم‌هایش گرفت
آوار شد در آغوشم که؛
یک تکه از من
یک تکه‌ی بزرگ از خوبیِ خدا روی زمین
رفت زیر خاک.
و تا تپه‌ی قبرستانِ قدیمی را دست در دستِ من بیاید پائین، مدام می‌گفت:
دنیا بی او، یک تکه‌ی بزرگ از خوبی‌هایش را کم دارد… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.