تلاقی

از پسری که سال به سال یاد پدرِ شهیدش نمی‌افتد و راهش سمتِ مزار و سر قبر پدر کج نمی‌شود، پسری زاده شده که از بینِ همه‌ی اشیای قدیمی و دست نخورده‌ و آفتا و مه‌تاب ندیده‌ی پدر که سالی به دوازده ماه در گوشه‌ی گنجه‌ خاک می‌خورد، فقط متوجه و علاقمند قابِ عکسِ رنگ و رو رفته‌ای شد با تصویر مردی شبیه خودش و شبیه‌تر به پدرش و ناخودآگاه نگاهش زل خورده به نگاهِ عمیقِ عکسِ سیاه و سفید توی قاب و این چنان بوده که غبار از قاب کنار بزند و بغلش کند و ببرد در اتاق خودش و لای رج کتاب‌ها برایش جا باز کند که همیشه‌ی خدا نگاهِ شبیه به هم‌شان در تلاقی هم باشد.
نگاهِ پدربرزگی که شهید است و نگاهِ نوه‌ای که ماتِ نگاهِ شهیدانه‌ی پدربزرگ است… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.