برو این دام بر مُرغی دگر نِه!

در مقابل وسوسه‌ی تراول‌های تا نخورده‌ی بانداژشده که به‌عنوانِ هدیه‌ی تبریکِ منصبِ جدید گذاشته بودند جلویش کنار شاخه‌ی گلِ مریمی که بویش فضا را نرم و لطیف کرده بود، فقط هم‌این یک جمله را گفت:
طمع من به رشوه‌ای که اسمش را گذاشته‌اید “هدیه” برابرست با جت اسکی رفتن رویِ جویِ خونی که خونِ پدرم هم قاطی آن خون‌هاست. من بچه‌ی شهیدم. نه اسکی‌باز… .

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.