برای آقا مَهدی؛ با تأخیر…

عملیات والفجر ۱، ۲۰ فروردین ۶۲ شروع شد؛ سه ماه بعد از والفجر مقدماتی. عراقی‌ها خبر از تحرکات ما داشتند و با آمادگی تمام و همه‌ی توان جلوی محورهایی که می‌خواستیم عمل کنیم را سد کردند. تا شب خیلی شهید دادیم. توی بی‌سیم می‌شنیدیم که بعضی جاها کار به جنگ تن‌به‌تن کشیده است. به هر مصیبتی بود، بچه‌ها تا صبح جلوی حجم سنگین آتش عراقی‌ها مقاومت کردند. صبح که هوا روشن شد، آقامهدی بچه‌های شورای فرماندهی را جمع کرد برای مشورت. سوار یک نفربر بود که روی آن کیسه‌های شن چیده بودند و آن‌جا را ستاد عملیات لشکر کرده بود. علی آمد دنبالم. از زورِ خستگی سرپا نمی‌توانست بایستد. سرخی چشم‌هایش داد می‌زد که در ۴۸ ساعت گذشته، همه‌اش سرپا بوده و چشم روی هم نگذاشته است. رفتیم سمت نفربر آقامهدی. داخل که شدیم، داشت با بی‌سیم حرف می‌زد که وسط مکالمه خوابش برد. می‌دانستم او هم دو سه روز است که خواب به چشمش نیامده است. عملیات که شروع می‌شد، این دو نفر خواب نداشتند تا عملیات تمام شود.
دلمان نیامد مهدی را بیدار کنیم. آرام گوشی را از دستش رد کردم و به فرماندهی که پشت سر هم می‌گفت «مهدی… مهدی… مهدی… مهدی‌جان به‌گوشی؟» گفتم چند دقیقه منتظر بماند تا آقامهدی خودش بیاید روی خط. مهدی سرش افتاده بود روی شانه‌اش و آرام خوابش برده بود. آن‌قدر خسته که نه صدای انفجار پشت سر هم خمپاره‌ها را می‌شنید و نه صدای خش‌دار و بلاانقطاع بی‌سیم قورباغه‌ایش را. یک ربع طول نکشید که از خواب پرید. وقتی فهمید نشسته خوابش برده، با اضطراب و ناراحتی توپید که «چرا بیدارم نکردید و گذاشتید خوابم ببرد؟» گفتم «فلانی پای بی‌سیم کارت دارد.» بی‌سیم را کشید جلویش و هماهنگی کرد و جلسه‌مان شروع شد… .
– – –

*. برشی از کتاب “اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام” فصل “از چشم اسماعیل جبارزاده”

و درود خدا بر مجاهد مخلص، سردار عاشورائی؛ آقا مهدی باکری که بدر جاودانه شد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.