برای آقا مَهدی؛ با تأخیر…

یک روز سرِ ظهر، وسط‌های عملیات محرم‌، شهید باکری آمد بنه‌ی ما. وقت نهار بود و چیزی غیر نان و پنیر نداشتیم. می‌دانستم نهار نخورده است. همان‌ها را گذاشتم جلوش. پرسید «به بچه‌ها هم از همین داده‌اید؟» گفتم «بله.» خیلی ناراحت شد. گفت «باید برای نیروها غذای گرم آماده می‌کردید… . این بچه‌ها جانشان را گرفته‌اند کف دستشان و دارند با حداقل امکانات می‌جنگند. آن وقت ما به‌شان نان و پنیر می‌دهیم برای ناهار!» انگار بسیجی‌ها بچه‌های خودش باشند. علی این را شنیده بود. برای همین وقتی خواست تدارکات اولین عملیاتش را راه بیندازد، قبل از همه چیز رفت و آشپزخانه‌ی لشکر را تا آن‌جا که می‌شد کشید جلو که وقت عملیات غذای گرم بدهد دست بچه‌ها.
– – –

*. برشی از کتاب “اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام” فصل “از چشم اسماعیل جبارزاده”

و درود خدا بر مجاهد مخلص، سردار عاشورائی؛ آقا مهدی باکری که در بدر جاودانه شد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.