زیارت

بعد از جلسه، وقتی هنوز عرقِ اداره‌ی دو ساعت هیئت را از سر و رویش نگرفته بود، چائیِ پررنگِ لب ریزش را ریخت توی نعلبکی تا خنک شود و دید جوانک را که به احترام و تواضع و خجلت روبه‌رویش ایستاده و منتظرست تا او از دور و بری‌ها فارغ شود و نگاهش به نگاه او گره بخورد.
جوانِ لاغر اندامِ ریش تُنُک، آمده بود به شعف بگوید که خدا بخواهد هم‌این یکی دو روز آینده راهی است و جمعه‌ی هفته‌ی بعد که می‌شود نیمه‌ی شعبان، مهمان سیدالشهداست و این‌ها را که گفت انگار یخش بازتر شده باشد جرأت کرد نزدیک‌تر برود و بنشیند بغل دستِ حاج مهدی که سرش را ببرد نزدیک گوش او که بگوید؛ حاجی! دوست داشتم سفر کربلایم را با شما می‌رفتم… و بگوید دل ناگران است از دست خالی رفتن و دست خالی برگشتن و بیم دارد ارباب نظرش نکند و می‌ترسد برود و بی‌رزق برگردد… و این‌ها را گفت و چشم دوخت به لبِ کسی که یک عمر از سیدالشهداء برایش گفته بود…
حاجی که حالا چائی‌اش توی نعلبکی یخ کرده بود را ریخت توی استکان و زل زد توی چشم‌های زائر جوان و گفت که وقتی رسیدی به حرم، عوض جمع سلام برسان و هم‌آن اول کار هنوز از در تو نرفته دبه کن که ارباب جان، من به یک دیدار از تو سیر نمی‌شوم و به کرمت بگذار یک بار دیگر با بچه‌های هیئت بیائیم پابوست. بعد برو تو. بنشین پائین پا و چشم بدوز به ضریحی که یک عمر حسرت دیدنش را داشته‌ای… حواست باشد؛ پیش اهل کرم، کم خواستن عین بی‌ادبیست و حواست باشد کاسه‌ات را بزرگ ببری که از آبشار کرامت ارباب بیش‌تر برداری. نکند از ارباب کریم کم بخواهی… .
سکوت کن که اجابتت به قدر کرمشان باشد نه به اندازه‌ی خواسته‌های کم و زیاد و کج و کوله‌ی تو… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.