موسای مسیح

از صبح یک نفس راه آمده بود. حالا یک ساعت از اذان مغرب گذشته بود و ما داشتیم توی چادری که به قدر ما یازده نفر جا نداشت، جابه‌جا می‌شدیم که بخوابیم تا نیمه‌ی شب بیدار شویم و باقی عمودها را برویم تا کربلا که سر و کله‌اش پیدا شد… .
– – –
لباس و سر و شکلش عین روحانی‌های خودمان بود. وقتی یک‌هو زد کنار و دراز کشید روی پتوئی که قرار بود جای سه نفر از بچه‌های ما باشد و پاهایش را برد بالا و از میله‌ی کنار چادر آویزان کرد که خون به مغزش برسد.
– – –
به فارسیِ صره گفتم که حاج آقا این‌جا، جای دوستان من است و باید جای دیگری برای خودتان دست و پا کنید!
طول کشید تا هوش و حواسش برگرد سر جایش به عربی به‌م بگوید که نمی‌خوابم! فقط فشارم افتاده. بگذار حالم که جا آمد می‌روم… .
و از نوع عربی‌ای که حرف می‌زد حدش زدم که باید لبنانی باشد و تا به خودش بیاید، به حرفش گرفتم تا از لبنان برایم بگوید. از سرزمینی که همیشه مرا به یاد “امام موسای صدر” می‌اندازد.
و گفت. و گفت که تو اولین ایرانی‌ای هستی که اول از همه، از “سیدحسن” نپرسیدی و گفت عضو جنبش امل است و از شاگردان سید موسا. و “امام موسا” را “سید موسا” می‌گفت و من دلم هی هوای موسای مسیح می‌کرد… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.