فصل ستایش

قصه را گفت و گفت و گفت تا رسید به فصلی که مصطفا بردشان خدمت امام. مصطفا محافظ بیت امام بود و وقت گرفته بود برای او و همسر آینده‌اش تا امام عقدشان را جاری کند.
حرف امام که شد، شوق پر شد توی چشم‌هایش؛ بی‌خیالِ مصطفا و قصه‌ی او، شروع کرد از امام گفتن. انگار که فصل ستایش امامش باشد.
گفت «بگذار کمی از امام بگویم» گفت «اگر نگویم، دلم تاب نمی‌آورد و آرام نمی‌گیرد… .» و با شوقی که فقط از دلِ یک دلداده‌ی دلدار از دست داده بر می‌آید؛ گفت و گفت و گفت… .

(برشی از کتاب در حال انتشارِ “السابقون”
ذکرِ حیات ِدائمِ مسندنشین قدس و طائر فردوس؛ آقا مصطفا پیشقدم، آخرین فرماندهِ شهیدِ گردان امام حسین (علیه‌السلام) لشگر عاشوراء
)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.