ام البنین ها

یک شب آمد به خوابم.
نشسته بودم سر حوض، وسط حیاط. روزها بس‌که بی‌تابش می‌شدم فکر می‌کردم اگر بیاید به خوابم، کلی حرف دارم که برایش بزنم. کلید انداخت و در را باز کرد و از پله‌های حیاط آمد پایین. یک‌هو همه‌ی حرف‌ها و غصه‌هایم از یادم رفتند. صورتش جوان و زیباتر شده بود. آمد کنارم و نشست لب حوض و دست برد توی آب و موج انداخت توی آب و ماهی‌های کف حوض را بیدار کرد.
کتِ دامادیش را پوشیده بود. ماتم برده بود. حرف در دهانم نمی‌چرخید. نگاهم مانده بود توی نگاهی که انگار سال‌های سال بود، ندیده بودمش.
سرخی چشم‌هایش رفته بود. تو انگار کن که هیچ‌وقت سفیدی آن چشم‌های زیبا، سرخ و خسته نبودند…
داشت می‌رفت. بی‌آن‌که حتا کلمه‌ای حرف زده باشد. زبانم بند آمده بود. بلند شد که برود. بی‌اختیار من هم بلند شدم. دستش را گذاشت روی کتفم. درست همان‌جا که از وقتی خبر شهادتش را شنیده بودم، لمس شد. گرمای دستش را که حس کردم، نطقم باز شد. گفتم «فکر نکردی وقتی بری، بی تو چی به سر من می‌آد؟ من تاب روزهای بی تو رو داشتم؟ حالا من هیچ؛ کی می‌خواد بالا سر زن و بچه‌ات باشه؟ شبی، نصفه‌شبی پسرت مریض شه، کی می‌خواد دکتر ببردش؟ فردا روز پسرت بزرگ شد و تو رو خواست بگیم بابات کجاست؟ بگیم بابایت کجا رفته؟» دست‌هایش را حلقه کرد دور گردنم و فشارم داد به سینه‌اش. گرمای تنش را حس می‌کردم.
گفت «خدا حواسش به خونواده‌ی شهید هست!
نمی‌ذاره به‌شون سخت بگذره.
نمی‌ذاره بچه‌ی من نصفه‌شب ناخوش بشه.
نمی‌ذاره غریبی کنید. نمی‌ذارد بچه‌ام بی‌تاب بشه.
خودم هم از اون بالا هواتون رو دارم. چشم ازتون برنمی‌دارم…
دل‌ناگرون نباش! من شما رو سپردم به خدا…»
علی داشت حرف می‌زد و گریه امانم را گرفته بود. توی عالم خواب و بیداری یاد حرف پدرم ‌افتادم که می‌گفت «بالا وِرمَک، جان وِرمَک…* »
با صدای اذان صبح مسجد محله‌مان بیدار شدم. چشم که باز کردم علی را ندیدم. علی سال‌ها قبل رفته بود… اما هنوز صدای گرمش از مناره‌ی مسجدمان بلند بود. آمدم لب حوض. گرمای دست‌ علی هنوز روی کتفم بود و آب حوض مواج بود…**

**. –درضیه؛ شهید علی شرفخانلو به روایت مادر
انتشارات راویت فتح. چاپ اول ۱۳۹۴
*. -ضرب‌المثلی آذری که می‌گوید «از دست دادن فرزند، سخت‌تر از جان دادن است.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.