شستوشوئی کن و آنگه به خرابات خرام… .

شانزده سالِ پیش، وقتی عمو به طور غیر مترقبه‌ای مسافر قبله شد، هیچ آمادگی‌ای نداشت برای درک این فیض بزرگ.

  • عمو که می‌گویم، یعنی دوستِ صمیمیِ بابا. یعنی همه‌ی دوستان صمیمیِ بابا برای من عمو هستند و اسم‌شان توی گوشی‌ام نه به اسمِ فامیل که به عنوان ذخیره شده‌اند؛ عمو… .عمو جعفر. عمو محمود. عمو مهدی… . –

دیر خبردار شدم که راهی حج است و شبی که صبحش راهی بود، رفتم خانه‌شان برای بدرقه و دیده بوسی.

می‌گفت که یک‌هو سفرش جور شد و می‌گفت رفته بود درب بخرد برای عمارتی که داشت می‌ساخت که دیده توی ویترین مغازه‌ی بغلی زده‌اند “فیش حج (اعزام امسال)” و دلش یک‌هو لرزیده و فال نیک زده که “آمده بودم در بخرم و درِ خانه‌ی خدا به رویم گشوده شده… .” و با همین یک اشاره‌ی کوتاه، رفته و فیش خریده و مهیای رفتن شده.

داشت این‌ها را می‌گفت که بگوید، حج رفتنش مقدمه نداشته و بی هیچ تصمیمِ قبلی‌ای اتفاق افتاده و حالا که دارد می‌رود به این سفرِ بزرگ، دستش خالیِ خالیست… .

می‌گفت سال‌های سال به این فکر می‌کرده که اگر روزی روزگاری، حج قسمتش شود، می‌نشیند و قبلش کلی کتاب می‌خواند و کلی مراقبتِ نفس می‌کند و کلی آماده می‌شود. اما انگار تقدیرش این بود که با دستِ خالی راهی “خانه” شود. می‌گفت همین هم حکمتی دارد لابد و می‌گفت، دم غروب، پیش پای تو، رفته بودم سراغِ “علی”. که بگویم این رسمِ برادری نیست که همراهم نباشی و همراهم نیائی. که بگویم دستم خالیست و تو که دستت آن بالا بالاها می‌رسد، دستم را بگیر. که بگویم با من باش. که همراهم باش. که بگویم دلم را آرام کن… . و دانه‌های اشک از صورتش ریخت روی کت و شلواری که لباس فرمِ کاروان‌شان بود… .

الغرض، من هم دوست داشتم اگر روزی روزگاری دوباره قسمتم شد و مهیای حج شدم، این بار آماده‌تر و مهیاتر و مسلح‌تر بروم. دستم خالی نباشد. دلم قرص باشد. اما امروز که کم از ده روز مانده به رفتنم، دستم خالیِ خالیِ خالیست و دلم آشوبِ آشوبِ آشوب.

می‌گویم؛ این رسمش نیست که نباشی. باید تو باشی.

تو؛ که دستت آن بالا بالاها می‌رسد… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.