کتابت

کسی دو سه روز پیش تماس گرفت از طرف روایت فتح که می‌خواهیم کتاب حامد را بفرستیم برای تجدید چاپ و عکس‌های کتاب لازم‌مان است.نمی‌شناختمش. لابد از آن‌هاست که تازه آمده‌اند روایت. تیم مدیریت جدیدی که در روایت آمده سرکار، برابر آنچه حس کرده‌ام در این یکی دو ماهه، تیم کاربلد و حرفه‌ای است.
یادم باز به قرینه‌ی نوشتن، از حج قبل افتاد که آن سال کتاب پدرم هنوز تمام نشده بود و فصلی از آن را بعد از ایام تشریق و در لابی هتل نوشتمش و باز انگار زرقِ مقدر انگار این بود که حجم به نوشتن و از شهید نوشتن آغشته شود؛ بحمدالله.
گفتم همراه عکس، دلم می‌خواهد متن را هم بازنگری‌ای بکنم و حذف و اضافه‌های لازمی هست که باید اعمال شود. همین بود که دیشب را شیفتِ داوطلبانه ایستادم که تا صبح کار ویرایش کتاب شبیه خودش را تمام کنم که شکر خدا، بیشترش انجام شد و حاج محمدِ معاون که نوبت شیفت او بود، آزاد شد و رفت به نیابت پدر مرحومش احرام عمره ببندد و دوی بامداد بود که برگشت با چشم‌های اشک‌بار و می‌گفت باز هم و این بار پشت مقام ابراهیم بود که بودنِ پدرت را حس کردم و چه لحظه و حس و دیدار نابی؛ آن هم حوالی آن آیتِ بیّنه و آشکار. الغرض، شهید ما، سایه‌ی نظر دارد آن سان که افتد و دانی… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.