توئیتریون

توئیتر هیچ وقت برای من جدی نبوده است. منی که دوست دارم کلمه‌های زیادی داشته باشم و آن‌ها را در هم بتنم و از کلمات، دیوارِ حمال بسازم و رویش سقف و برج و بارو بزنم، در قالب کلمات محدود نمی‌گنجم. که فرمود: «مومن در هیچ چهارچوبی نمی‌گنجد.»

و لاکن صدای جیک جیکِ فریادوارِ گنجشککِ آبی و هماره در حال فریادِ توئیتر، بالاخره گوش مرا هم نواخت و چند ماهی است که جدی‌ترش گرفته‌ام و آن‌جا محلی کرده‌ام برای تمرینِ محدود نویسی و با کلماتِ کم منظور را رساندن و این البته، ریاضتِ سخت و خوب و نوئی است برایم.

همان ماه‌های اولی که هر از گاهی تُکی می‌زدم در توئیتر، کسی در فجازی! پیام داد که «فرزند شهیدید شما؟» و شنید که «بله؛ با افتخار!» و دعوتم کرد به گروهی در تلگرام که بچه شهیدهای شاخِ با چند کا فالوئرِ توئیتر را جمع کرده آن‌جا و حول محور مشترکی به نام ایثارگری حرف می‌زدیم و ارتباط‌ خوبی بود که شکل گرفت.

مثلا قرار شد هر هفته شب جمعه، توئیتی با مضمون زیارت پدران آسمانی‌مان بزنیم و ترندش کنیم. (و این استفاده از واژگان مصطلح انگلیزی! از جمله دلائل کم اقبالی من به توئیتر هست و اگر نخندید می‌گویم که هنوز بعد این‌همه وقت، نمی‌دانم منشن و رِشتو یعنی چه!)

در آن جمعِ محدود که فرزند شهیدهای مقیم توئیتر شکلش داده‌اند از شرق کشور نفر داریم تا غربش. از طلبه تا مهندس. از خبرنگار تا یکی دو نفر که در پست‌های خفنِ مملکتی مشغول خدمتند و توئیت‌هاشان، روند مباحث توئیترِ فارسی را جهت می‌دهد و زیر و زبر می‌کند و خفن‌اند! و تنها فقیرِ جمع‌شان منم که سی‌صد چهارصد تا فالوئر بیش‌تر ندارم و این از خاک‌ساری‌شان است که من را داخل جمع‌شان پذیرفته‌اند… .

الغرض، یکی دو روزِ سبعه‌ی ماضیه را که تهران بودم، رئیس فهمید و امتش را به دورهمی خواند و عصری پائیزی در لابلای نخل‌هائی که یکی از بچه‌های همان جمع، طرح و اجرایش کرده است برای کافه نخلستان در خیابان ولیعصر، دور هم جمع شدیم. و تو فکر کن، یکی از ترندهای توئیتر با موتور بیاید سر قرار!

و این بار اولی بود که هم را می‌دیدیم و برخلاف معمولِ این دیدارها که زمان می‌خواهد تا یخ‌ها آب شوند و گل از گل جمع بشکفد، نرسیده باب شوخی و مطایبه و بذله باز شد و تو انگار کن ده سال بیش‌تر است هم را می‌شناسیم و دور همیم. و این نه به خاطر ابزار نوظهور و سرکشِ توئیتر که به خاطر زبان مشترکی بود که داشتیم؛ این که همه‌مان داغ شهادت پدر دیده بودیم. چه میثم که داغش سه ماه کمتر از سنش هست و چه عباس که هنوز سومین سالگرد شهادت پدرش را نگرفته‌اند.

همین عباس می‌گفت که وقتی ده روز فاصله افتاد بین شهادت پدر و آمدن جنازه از سوریه، زبانم بند آمده بود و چشمه اشک‌هایم هم. می‌گفت سخت‌ترین ده روز عمرم را گذراندم تا روزی که پیکر برگشت و قبلش وقتی مردم مشغول تشییع و سینه زنی بودند، رفتم داخل قبر و بوی بهشت را شنیدم و خوابیدم در بستری که قرار بود منزل پدرم شود تا بهشت و زبان به کامم برگشت و راز را دیدم… .

یا محمدعلی که شاکی بود از این که، مراسم می‌گیرند برای پدرش و کسی خانواده‌ی شهید را خبر نمی‌کند و هرکس از هرجا که می‌گفت، انگار حرف و تجربه‌ی مشترکی بازگو می‌شد و آن دو سه ساعت چنان شیرین و زود گذشت که کسی متوجه غروب آفتاب نشود.

بماند که تولدِ یکی‌مان بود و ما دندان تیز کرده بودیم برای کیک تولد و کیک یزدی هم نصیب‌مان نشد و کادو را بدون بریدن کیک و فوتیدنِ شمعش گرفت!

و این‌که کسی بود بین‌مان که به رغم ارتباط تنگاتنگِ کاری‌ای که با فضای مجازی و اینترنت و شبکه‌های اجتماعی دارد، موبایل نداشت و در شبکاتِ موصوف با شماره‌ای فِیک عضو بود و کارش لنگ نمی‌ماند و از قافله‌ی دسترسی به آخرین اخبار و وقایع دور نبود!

الغرض، چهارشنبه‌ی گذشته خاطره‌ای شد و جای خیلی‌ها سبز. و اگر از دلیلِ لوله شدنِ برگِ خزان شده‌ی چنار در داخل لیوانِ شکلات بستنی بپرسید، خواهم گفت که برگ مال فاطمه کوچولو بود که همراه! آمده بود و برگ را چون جانِ گرامی می‌خواست و رضا به دور انداختنش نبود الا وقتی که گیلاسِ بلند بستنی شکلاتیش روی میز واژگون شد و دامن برگ را هم آلود!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.